مجموعه عکس جنگ | رضا دقتی
عکاسها در حالی که شانههاشان از حمل وزن لنز و دوربینشان گزگز میکند، هرجا که بتوانند را دنبال قصهها میگردند. قصهها احتمالاً با توزیع تقریباً متناسبی توی آسمان همه جا در پروازند. باندهای فرودگاه ولی همه جا به یک اندازه خالی و آمادۀ پذیرششان نیستند. در این میان، آشوب جنگ البته بستر سراسر قصهای است که کاش تا همیشه از ما دریغ میشد.
عکاسها در حالی که شانههاشان از حمل وزن لنز و دوربینشان گزگز میکند، نویسندهها که چشمهاشان را خسته یا پر توان، سفید یا قرمز، به همراهی واداشتهاند، مترجمها که مرزها را ابداً جدی نگرفتهاند و مخاطبهایی که اشتراک همۀ مجلههای داستانی را خریدهاند، هرجا که بتوانند به دنبال قصهها میگردند. قصهها اما بیآنکه منتظر مخاطب یا تماشاچی بمانند، اتفاق میافتند. میان جمعیت با همۀ سر و صدایشان یا پشت دیوارهای خلوت و در سکوت. در معرض دید آدمها یا در پنهان بیحد و مرز ذهن. قصهها احتمالاً با توزیع تقریباً متناسبی توی آسمان همهجا در پروازند. باندهای فرودگاه ولی همهجا به یک اندازه خالی و آمادۀ پذیرششان نیستند. در این میان، آشوب جنگ البته بستر سراسر قصهای است که کاش تا همیشه از ما دریغ میشد.
متنها به قلم راشل دقتی
برگردان متن از انگلیسی به فارسی شمیم شاهمردانی
مقدمه و ویرایش متن : ستاره کرمزاده
War had come to Afghanistan. The people battled against the Russian Army. I had been walking for days, weeks even, often after nightfall, to meet with the young resistance fighter, Commander Massoud. In the distance, I spotted a village. The promise of a respite for a weary traveller. I was welcomed by this child’s innocent smile.
افغانستان، ولسوالی سروبی، شرق کابل، سال 1983
جنگ سراسیمه خود را به افغانستان رسانده، نبردی سخت میان مردم و ارتش روسیه درگرفته است. روزها و گاهی هفته ها، اکثرا شب هنگام پیاده راه می پیمایم تا با جوان مبارز، فرمانده مسعود دیدار کنم. در یکی از این روزهاست که ناگاه روستایی در دور دست مرا به خود می خواند.روستا برای مسافری خسته چون من، نویدبخش استراحتگاهی امن است. در روستا به ضیافتی با شکوه دعوت می شوم، لبخندی گلگون بر لبان کودکی معصوم.
Refugees from the conflict with the Russians. This patriarch and his large family had been forced to leave behind their village and their past. Close to the border, he bade the caravan to stop and set up camp. They were still in danger but no one dared oppose him. There he presided, reading the Koran and poetry. Back then, my own exile was recent and I still remember what he said to me: “Your home, your country, your history are within you, if you let them enter. Wherever you are, they follow you.” Text written by Rachel Deghati.
Published in “Afghanistan, les âmes rebelles” (Democratic Book Publishing, 2010), “War + Peace” (National Geographic Publishing, 2007), “Reza, entre guerre et paix” (National Geographic Publishing, 2008), “Destins Croisés” (Hors Collection Publishing in 2002) and Reporters Without Borders (2007(
پیر خردمند | افغانستان
ارمغان جنگ با نیروهای ارتش روس برای کشور چیزی نیست جز خیل عظیم آوارگان. پیر خردمند و خاندانش ناگزیر جلای وطن نموده اند، گذشته مملو از خاطرات شان را گذاشته و به آینده ای نامعلوم شان چشم دوخته اند. نزدیک مرز افغانستان پیر بابا فرمان ایست می دهد و کاروان همانجا اطراق می کند. خطر هنوز در کمین است ولی کسی را یارای مخالفت در برابر فرمان او نیست. او آنجا آرام بر تخت نشسته، قرآن می خواند و اشعاری زیر لب زمزمه می کند. در آن ایام به تازگی از وطن کوچ کرده بودم، پیربابا سخنی گفت که برای همیشه در ذهنم نقش بست: خانه، کشور و تمام تاریخ سرزمین ات درون توست اگردریچه ی روح و جانت را به روی آنها بگشایی، اگر رخصت ورود به آنها دهی هرکجا بروی در پی تو روانند، تو را ترک نمی گویند تا ابد و برای همیشه.
Commander Massoud (1953-2001) meet villagers during the Soviet invasion of Afghanistan (1979-1989). Eluding Soviet soldiers, we had spent several weeks hiking in snowstorms on long, painfully difficult trails in the Nuristan Mountains. My traveling companions and I wanted to reach the Panjshir Valley and the man I wanted to meet the leader of the Afghan resistance, Ahmad Shah Massoud. It was May 23, 1985. It was still very early morning. A group of men climbed swiftly down the mountain toward us. Then I saw him. That day marked the beginning of a trusting friendship of 16 years. As the years went by, I was able to observe him. A man of rare intelligence and profound sensibility, he had an extremely acute sense of justice. His sense of honor had led him to join the resistance in order to defend his country. Massoud loved his people, and his people loved him. He was a great listener, remembering every detail, every name, every request .Minutely involved in every aspect of the resistance fighters’ daily life, he nevertheless refused to be allpowerful. One day a man came to ask him to intercede on behalf of his son, who had been sentenced for treason. Massoud replied, “The release of a prisoner can only be done through the justice system. By what right can a leader decide the fate of a guilty person? When there is a judge, the leader has no power.”Weary of the wars he had waged, Massoud told me: “When all this is over, I’ll finally make my deepest wish come true. I will become a schoolteacher in the Panjshir Valley.” Published in “War + Peace” (National Geographic Publishing, 2007), “Reza, entre guerre et paix” (National Geographic Publishing, 2008) and “Massoud, des Russes aux Talibans, 20 ans de résistance afghane” (Editions 1 publishing, 2001)
رویای یک معلم مدرسه
افغانستان. دره پنجشیر. دیدار فرمانده مسعود (2001-1953) با اهالی قریه در خلال هجوم نیروهای شوروی به خاک افغانستان(1989-1979).
چندین هفته است که برای فرار از چنگال سربازان روس مسیرهای صعب العبور و طولانی را در کوههای نورستان طی می کنیم، راهی که تا چشم کار میکند برف است و برف. هدف ما از این سفر، رسیدن به دره پنجشیر و دیدار با رهبر مجاهدین افغان است، مردی به نام احمد شاه مسعود. روز 23 ماه می 1985، صبح خیلی زود گروهی از مردان به سرعت از دوردست درحال نزدیک شدن به ما هستند؛ آنجا بود که برای اولین بار با شیر دره پنجشیر ملاقات کردم.آن روز آغازی بود برای دوستی شانزده ساله ی ما، رفاقتی از جنس احترام و اعتماد متقابل. سالها گذشت و در طول این مدت بیشتر توانستم با مسعود انس بگیرم و از احوالات شخصی او با خبر شوم. او مردی از لحاظ عاطفی حساس و باهوش بود، روحیه ی عدالت خواهی بی نظیر و مثال زدنی داشت؛ وهمین اخلاق و روحیات بود که احمد شاه مسعود را بر آن داشت که برای دفاع از میهنش به ندای نیروهای مقاومت لبیک بگوید و به آنها بپیوندد. مسعود به مردم سرزمینش عشق می ورزید، و مردم افغانستان نیز او را عاشقانه و از صمیم قلب دوست داشتند. رهبری که محال بود کوچکترین جزئیات هر واقعه را فراموش کند، شنونده ای تمام عیار بود و اسامی و نام ها را به خوبی بخاطر می سپرد. برای نیروهایش سنگ صبور بود اما در عین حال هیچگاه خود را قادر مطلق بر همه ی امور نمی دانست.
روزی یکی از مبارزان به نزد مسعود آمد و از او خواست تا برای فرزند محکوم به خیانتش طلب شفاعت کند. فرمانده مسعود پاسخ داد: “حکم آزادی تنها در دست قوای عدلیه ی کشور است، رهبر مقاومت به چه حقی می تواند در این مسائل مداخله کند؟ تا زمانی که قاضی هست، رهبر قدرتی ندارد”
مسعود خسته از جنگ روزی گفت:” زمانیکه آرامش به این سرزمین بازگردد به بزرگترین خواسته ی درونی ام جامهی عمل می پوشانم، معلم مدرسه ای شدن در ولایت دره پنجشیر”.
The stronghold of Commander Massoud. The gunfire has fallen silent… for a moment, a brief interlude, the war seems far away. Massoud is seated here, alone, in a house in the village, reading. His thoughts as a cultivated man were infused and shaped by the Koran, the philosophy of Hafez, and the works of Rumi, the works of Mao, Napoleon and De Gaulle.
Published in”Massoud, des Russes aux Talibans, 20 ans de résistance afghane” (Editions 1 publishing, 2001) and “Les âmes rebelles”( Democratic Books, 2010)
انس و الفت با کتاب
1985، دره پنجشیر، پناهگاهِ فرمانده مسعود.
آتش بس اعلام شده، در آن لحظات گویی خبری از جنگ نیست، همه جا آرام است و امن. خانهای میان قریه، مسعود به تنهایی در اتاقش نشسته و کتاب می خواند. مردی که ظرف افکارش با کلام قرآن، فلسفه ی حافظ، آثار رومی، مائو و سرگذشت ناپلئون و ژنرال دوگول شکل گرفته وهر روز پُر میشود.
We trekked for weeks through snowstorms, evading Russian patrols, to reach the valley of Panjshir, and the man I had come in search of, sought by the whole Red Army, the head of the Afghan resistance, Ahmad Shah Massoud. May 23, 1985: dawn was breaking in a village square as we saw a group rapidly descending the mountain. I saw him, with the allure of a prophet and the warmth of a simple man. “I know what you have endured, and I am sorry to have made you wait,” he said as he embraced me. It was the beginning of sixteen years of close friendship, intense discussions, games of chess and verbal jousting over poetry until dawn. A man of rare intelligence, profound sensibility and a strong sense of justice, who loved and listened to the people, whose death leaves a profound void. I did two Emmy award-winning documentaries on Massoud for the National Geographic Channel: Into the Forbidden Zone (2001), and Afghan Warrior (2008).
جبههی مقاومت افغانستان
استان پنجشیر، 1985
برای هفتهها از میان کوههای سراسر پوشیده از برف راندیم، ازچنگال کشتیهای ارتش روسیه گریختیم تا به دره پنجشیر برسیم و مردی را ببینیم که برای یافتنش راهی طولانی را طی کرده بودیم، کسی که در آن زمان تحت تعقیب نیروهای ارتش سرخ بود، احمد شاه مسعود سرکرده ی مقاومت افغانستان.
23 می 1985: نخستین پرتوهای نور خورشید صبحگاهی و ما نظاره گر گروهی هستیم که به سرعت از مسیر کوهستانی پایین میآیند تا از ما استقبال کنند. مردی را میبینم با چشمانی نافذ، جذبه ای خاص و گرمی و عطوفتی پیامبرانه.
“می دانم چه مسیر سختی را پیمودهاید، برای انتظاری که کشیدهاید از صمیم قلب از شما پوزش میخواهم” مسعود به گرمی دستانم را فشرد و مرا در آغوش گرفت. آن لحظه آغازی بود بر شانزده سال رفاقت و همنشینی، گفتگوهایی داغ و پرکشش و شروعی بود بر شعر خوانی و شطرنج بازی ما تا پاسی از شب.
احمد شاه مسعود مردی با ذکاوت، روحی به غایت حساس و انسانی به تمام معنا عدالت خواه ، همان خصوصیاتی که او را تبدیل به کسی کرد که به مردمش عشق میورزید و سنگ صبوری برای غم هایشان بود. رهبری که فقدانش برای تمامی مردم افغانستان به خلایی جبران ناپذیرتبدیل شد.
دو مستند برای شبکه ی نشنال جئوگرافی در مورد مسعود ساختم و هر دو برنده ی جایزهی امی شدند:
Into the Forbidden Zone (2001), and Afghan Warrior (2008)
Apartheid. The word still resonates like an insult in my ear. Apartheid in South Africa was a value, the foundation of a white society that was convinced of its superiority, not only over anybody that was not white, but also over the rest of the world, which had passed laws to abolish racial discrimination. In those times, Mandela, the leading figure of the resistance against apartheid, was still behind bars. Bloody confrontations between blacks and white police officers were happening daily, while I was there for Time Magazine and Liberation (french newspaper). There was no single day without riots breaking out in shantytowns. Everything in the streets emanated from injustice. This proud little man made me think of Mandela and his fight for the recognition of his people in an apartheid-ridden country.
Text written by Rachel Deghati. Published in “Derrière l’objectif” (Hoëbeke Publishing, 2010), and “Destins Croisés” (Hors Collection Publishing in 2002)
کیپ تاون، آفریقای جنوبی
آپارتاید، واژهای شوم که هنوز با گذشت سالها با شنیدنش لرزه بر اندامم میافتد. آپارتاید که روزگاری در آفریقای جنوبی تبدیل به ارزشی والا شد، شالودۀ جامعۀ سفیدپوستی که نه تنها هر رنگینپوستی بر نفوذ و برتری این جامعه اذعان داشت بلکه افرادی از سراسر جهان که سالها قوانین ضد تبعیضِ نژادی را از سر گذرانده بودند، متقاعد و همراه خود ساخت. دوران حاکمیتی که نلسون ماندلا شخصیت بیبدیل مقاومت در برابر رژیم هنوز در پشت میلههای زندان بهسرمیبرد. زمانی که برای پروژۀ عکاسی مجلۀ تایم و مجلۀ آزادی (روزنامهای فرانسوی) در کیپ تاون به سر میبردم هر روز شاهد نزاعهایی خونین مابین افسران پلیس سفیدپوست و مردمان سیاهپوست بودم. هیچ روزی را به خاطر ندارم که زاغهنشینهای به تنگ آمده از ظلم و ستم اربابان سفید از سر خشم و نفرت شورش نکنند. وقتی به گوشه و کنار خیابانهای شهر چشم میدوختم شهر را تجسمی از تبعیض نژادی و بیعدالتی مییافتم. این قهرمان کوچک مرا به یاد نِلسون رولیهلاهلا ماندلا و مبارزات بیوقفهاش برای مردم آفریقا میانداخت، کشوری که سوار بر اسب وحشی رژیم سراسر ترس و وحشت آپارتاید بیوقفه میراند، به کجا به ناکجا.
The war against the Soviet invaders raged for four years. Towns and villages, plains and countryside were all the theater for the terrors of this unequal struggle. The Russian soldiers were gaining ground. Men, women and children who were fleeing the combat zones had to hurry along roads full of natural obstacles, such as the Konar River. People swarmed onto makeshift crafts and, in the scramble, some died, trampled or drowned. Others managed to grab hold of the barges. Sometimes, the Russian helicopters targeted these fleeing rafts, who were easy marks, trapped in the middle of the river. My only memory is one of chaos.
The road of the traveler is full of silent encounters, strangers face to face between two questionings, that of the inhabitant and that of the person passing through. A little further, sitting alongside a dirt road winding through the arid plain, I had a silent encounter with this grandfather and his granddaughter, proud and destitute, who observed me, the foreigner.
Published in “War + Peace” (National Geographic Publishing, 2007) and “Sur les routes de la soie” (Hoëbeke Publishing, 2007).
در جادۀ تبعید | افغانستان
از آغاز جنگ علیه نیروهای متخاصم شوروی در افغانستان چهار سال میگذرد. در طی این سالها شهرها و حومه ها، قریه ها و دشت ها همگی صحنه ای وحشت انگیز از نزاعی نابرابر بوده اند.
سربازان روس به سرعت در خاک افغانستان در حال پیشروی هستند. مردان، زنان و کودکان به سرعت برق و باد در امتداد مسیرهایی که مملو از موانع طبیعی است از جنگ میگریزند و رودخانهی کونر بر سر راهشان چون اژدهایی غول آسا در کمین است. مردمی که دسته دسته برای عبور از رودخانه سوار قایق میشوند، گاهی زیر دست و پا لگدمال شده و گاهی رودخانه برای تن های نحیف شان به آرامگاه ابدی مبدل میشود و بودند در این گیر و دار افرادی که دل به کرجی هایی فرسوده و تکه هایی از چوب برای گذر از این مسیر دشوار سپردند.
هلیکوپترهای روس چون شکارچیانی بی رحم قایق های مملو از مسافر را نشانه می روند و در میان رودخانه برای مردم گرفتارآمده، دام میگستراند.
حافظهی من از آن روزها تنها مملو از دو چیز است آشوب و التهاب.
مسیرهای مسافررو مملو از برخوردهایی سراسر سکوت است، نگاههای پرسش گر و خاموشِ دو غریبه به هم یکی از جنس مسافری غریب و دیگری از جنس آواره ای در تبعید. آقا بابا همراه با نوه ی دختری اش، کمی دورتر در کنار جاده ای خاکی در میانهی دشتی خشک و لم یزرع نشسته اند و مرا به میهمانی سراسر سکوت خود دعوت می کنند. یکی سرشار از غرور و امید و دیگری تجسمی از ناتوانی و تحقیر. هردو با چشمانی پرسشگر به مکاشفه ی من آمده اند و مرا بیگانه ای میدانند از سرزمین های دور.
This hand that was held out to me such a long time ago, was that of an Afghani man who had lost everything during the war in which the brutality of the Russian soldiers and their bombardment had almost achieved their goal of bringing a starving Afghan population to its knees. Nevertheless, this man still retained his pride in being human. When he caught sight of me with my cameras as I was covering the conflict, he came up to me. He had just received his ration from the UN and simply said, “Look at what we are given”. His words were as dignified as they were resigned.
یک وعده غذای یک انسان تهیدست
روزگاری دور در خلال جنگ با سربازان روس و حملاتی که هدفش به زانو در آوردن جمعیت گرسنگان افغان بود، دستانی در برابر من قرار گرفتند که جنگ تمام دار و ندارش را از او گرفته و هستیاش را به باد داده بود. مردی که با وجود تمام رنجها و مصیبتهای وارده بر او، هنوز میشود در چشمانش غرور یک انسان نجیب و شریف را دید. در حال ثبت وقایع جنگ با دوربینم هستم و اوست که مرا از دوردستها میبیند و به سراغم میآید. درست چند لحظه پیش از دیدار با من، جیرۀ غذایش را از سوی نیروهای سازمان ملل متحد دریافت کرده است، نزدیکتر میآید: “نگاه کن! این تمام آن چیزی است که برای یک وعده غذا به ما میدهند”، تنها همین جمله کافی بود تا بتوانم با تمام وجود حال آن روزهایش را بفهمم کلماتی که در عین متانت و فروتنی، نشان از تسلیم بودن در برابر سرنوشتی محتوم داشت.
I remember one day in 1990 when I was working for the United Nations in the Afghan provinces of Badakhshan, Takhar, Baglan and Kunduz, I was handing out wheat to people who were building roads, irrigation channels and clinics, when I heard children laughing. I turned round and saw a young boy coming out of school with a little plant in his hand. He had been learning how to look after it at school. He had watered the clod of earth carefully and out of it a shoot had grown. So the teacher had let him take it home. He was so proud that his eyes shone. When I took this photo, I asked him, “What are you going to do with your plant?”His answer is perhaps one of the major lessons I have received in my life. He said, “I’m going to grow a tree”.
آینا | افغانستان
سال 1990. آن روزها برای سازمان ملل متحد در ولایت های بدخشان، تخار، بغلان و کندوز مشغول به کار بودم. مردمی که سخت کار میکردند درمانگاه و راه میساختند، کانال حفر میکردند و من برای رفع گرسنگی در میانشان گندم پخش میکردم. در یکی از آن روزها در حالیکه داشتم آذوقه پخش میکردم صدای خنده ی کودکانی از دور دست توجه ام را به خود جلب کرد. گروهی از بچه های یک مدرسه که در میانشان پسرکی بود که نهالی در دست داشت. معلم در مدرسه به او آموخته بود که چگونه باید از یک گیاه مراقبت کند. او دانه ای به پسرک داده و پسرک در مدرسه با مراقبت از آن ، دانه را به نهالی تبدیل کرده بود. پسرک از معلمش خواسته بود اجازه دهد نهال را با خود به خانه ببرد. لحظه ای که میخواستم این عکس را ثبت کنم از او پرسیدم: “با نهال ات قرار است چکار کنی؟”. چشمانش برقی زد که نشان ازاعتماد به نفسی خاص داشت.
پاسخ پسرک یکی از بزرگترین درس هایی است که درطول زندگی آموخته ام. او گفت: “می روم تا آن را به درختی بدل کنم”.
The first step you take as an exile is to leave your country, often at the risk of your own life. After this difficult transition, one begins the subtler process of trying to rebuild. When an exile finds a refuge, their new country becomes a sanctuary where they feel physically safe and have more intellectual freedom, but then they have to deal with the emotional displacement of being a stranger. The memory of your lost country lives on inside you, but, beyond the joy of being free, there remains a sense of mourning for your native land. For an exile, the joys of the present are full of the memories of the past.
قصۀ تبعید
افغانستان 1990. اولین قدم در مسیر تبعید، ترک میهن است؛ تو در مسیری قدم میگذاری که شاید به بهای از دست دادن جانت تمام شود. پس از عبور از این مرحلهی دشوار، فرآیند تلاش و کوشش برای باززایی آغاز می شود.
درست در لحظه ای که انسانِ در تبعید، پناهگاهی بیابد کشور جدید برای او حکم مامنی مییابد. که در آن احساس امنیت جانی و آزادی روحی روانی خواهد داشت، اما از آن زمان با احساسی دست و پنجه نرم میکند که غربت نامیده می شود.
خاطرات سرزمین از دست رفته که هنوز در ذهن و روحت زندهاند، سوگواری برای سرزمین مادری که فراتر از تمام لذت و سرخوشی ناشی از آزادی، در وجودت به قلیان می افتد.
برای یک تبعیدی، تمام شور و شوق اکنون، مملو از خاطرات گذشته است ، گذشته ای از دست رفته.
Massoud and his men were getting ready to take over Kabul, when I arrived in Bagram on April 29, 1992. We had made a wishful promise years ago, while he was still fighting in mountains: “we will enter Kabul together” – and that day, this promise filled us with joy… Minutes later I was honored to sit near him on the tank that was leading all toward Kabul.
Still reeling from the recent invasion of the Russian army, Afghanistan was supported by a puppet government.
The formidable and much-dreaded Russian army, a hundred thousand-strong, had invaded cities and villages, cut off roads and rivers, bombarded all places of resistance. Put to fire and sword, the whole country seemed prostrate, mourning its dead. Yet, in a most absolute discretion, resistance organized itself. Willing to face the countless Russian soldiers, a young civil engineer, Ahmad Shah Massoud, had walked from one village to another, gathering together one hundred loyal men who would overcome the invading force, just as he had assured. Trained by Massoud, these Mujahedeen then transmitted what they had been taught to hundreds of others, therefore forming a strong army.
As he became a real strategist, Massoud’s fight for the Afghan people changed the course of History and put an end to the Russian Empire that led to the fall of the Berlin Wall.
On September 9, 2001, two days before 9/11, two men engaged in a suicide mission and dressed as TV journalists assassinated him during a final interview.
Today being the 15th anniversary of the death of Massoud, I would like to pay a tribute to his unfailing resistance.
ادای احترام به مسعود
وقتی در 29 آوریل 1992 به ولایت بگرام رسیدم، مسعود و مردانش در تدارک برای ورود به کابل بودند. چندین سال پیش از این روزِ تاریخی، زمانی که مسعود در کوهستان همراه با نیروهایش مشغول به مبارزه بودند پیمانی بین ما بسته شد؛ اینکه دوش به دوش هم و در کنار هم وارد کابل شویم. در آن روز خاص این وعده با شعفی زائدالوصف در حال تحقق بود.
طولی نکشید در حالی که سر از پا نمی شناختم در کنار مسعود، شیر دره پنجشیر در تانکی نشسته بودم که ما را به سمت کابل می بُرد.
افغانستان هنوز از اشغال ارتش روسیه مبهوت و متحیر است و کشور در وضعیتی قرار دارد که تنها به پشتیبانی دولتی پوشالی دل خوش دارد.
نیروهای پر هیبت و خشمگین ارتش روس با قدرتی خارق العاده شهرها و روستاها را ویران کرده اند، جاده ها و رودخانه ها را مسدود ساخته اند و تمام پایگاههای مقاوت را بمباران کرده اند. کشوری که زیر آتش جنگ و خون همچون کشتی شکسته ای در حال غرق شدن است و مردمانی که بر جنازه اش سوگواری می کنند. نیروهای مقاومت با وجود این قوای قهریه هنوز در حال بازسازی مردان خود هستند. در رویارویی با سربازان بی شمار روس، مهندسی جوان به نام احمد شاه مسعود با پای پیاده از قریهای به قریه دیگر می رود تا صد مرد وفادار و قسم خورده را گرد هم جمع کند، کسانی که در آینده ای نزدیک بر نیروهای متخاصم فائق خواهند آمد، درست همانطور که مسعود به آنها وعدهاش را از پیش داده بود. مجاهدین تحت نظارت مستقیم مسعود آموزش می بینند و آنچه را از او آموخته اند به صدها تن دیگر می آموزند تا ارتشی قوی شکل گیرد.
به مرور احمد شاه مسعود به مغز متفکر حملات استراتژیک بدل می شود سلسله مجاهدت های او مسیر تاریخ مردم افغانستان را تغییر می دهد، مبارزاتی که آخرین ضربات را بر پیکره ی امپراطوری بلامنازع اتحادیه جماهیر شوروی وارد می کند، واثراتش در نهایت به فروپاشی دیوار برلین منجر می شود.
روز 9 سپتامبر 2001 درست دو روز پیش از حملات 11 سپتامبر، دو نفر در لباس خبرنگاری، ماموریتی انتحاری انجام می دهند و احمد شاه مسعود را حین مصاحبه به قتل می رسانند.
و امروز پانزدهمین سالمرگ اوست، ادای احترام میکنم به پیشگاه مردی که تا آخرین لحظه ی حیاتش از مقاومت دست نکشید وآنی در برابر ظلم و ستم سر تسلیم فرود نیاورد.
In Dogubeyazit, in eastern Turkey, unemployment, misery and bad weather make for a morose ambiance. On assignment for several months, I made my way through a culture very much like my own. A certain sort of “Easternness”. Once I arrived in town, my heart leapt at being so close to the mountain that sits on the border between the two countries. As we turn out of a small street, into a large avenue, I see the mountain rise up. Suddenly I saw them, holding the frame of an old TV. They were crossing the large avenue. I cast a quick eye upon the scene. Instinctively, I know that “it” will happen. I tapped the shoulder of my driver and cried, “Stop!” I got out and took a few photos. Only one remained. Magic offers itself to you, but you have to recognize and seize it. //
قاب جادویی، جادوی چشم ها
در شهر دغوبایزید در شرق ترکیه حضور دارم. بیکاری، تهی دستی و فجایع زیست محیطی شهر را در چنگال خود اسیر کرده است. در پروژهای به مدت چندین ماه توانستم راهم را در این مرز و بوم بیابم و جزئی از فرهنگ و رسوم این شهر و مردمانش شوم. شهر با رایحهی شرقی اش مشامم را معطر می ساخت. وقتی وارد شهر شدم گویی قلبم میان کوههای مرزی میان دو کشور می تپید، وطنم ایران و کشور همسایه اش ترکیه. داشتیم از جاده ای فرعی به خیابانی عریض وارد می شدیم که عظمت کوهها جلوی چشمانم پدیدارشد. اتفاق افتاد، دو پسر بچه در حال عبور از خیابان، قاب خالی یک تلویزیون را با خود حمل می کردند. به سرعت توجهام به این لحظات گذرا جلب شد. غریزه و ندایی درونی خبر می داد که این قاب جادویی نقش می بندد. روی شانه ی راننده زدم و به او گفتم “لطفا هرچه سریع تر نگهدار”. به سرعت از ماشین پیاده شدم و چند تایی عکس گرفتم. تنها یکی از آن عکس ها ماندگار شد.
معجزه خودش را به تو می نماید مهم است که آن را ببینی و اجازه دهی به تو نزدیک شود.
معجزه را ببین و آن را در آغوش بگیر.
The stories of my childhood sometimes crop up among my encounters. The vision of this man driving his herd to Mount Ararat reminded me the legend of Noah. “At this time,” my mother used to tell me, “Injustice ruled the world. Men were full of hatred. God decided to send the deluge and asked a man, Noah, to prepare a boat which would welcome all animal species. He did it. They say that the remains of his ark are buried somewhere next to Mount Ararat.” A Kurdish shepherd herds his sheep with Mount Ararat in the background, the tallest peak (5165 m) in Turkey, a snow-capped dormant volcano, located in the far north east of Turkey.
Text by Rachel Deghati
Picture taken while on assignment for the National geographic Magazine on Turkey.
Published in Reporters Without Borders (2008).
آرامش | ترکیه
داستانهایی که در کودکی برایم نقل شده گاهی رنگ واقعیت به خود می گیرند و این تصویرِ یکی از آن حکایت های شیرین است. دیدن مردی که گله اش را به سمت کوههای آرارات می برد مرا با خود به داستان حضرت نوح برد. مادرم روزی به من گفت پسرم می خواهم برایت قصه بگویم: بی عدالتی جهان را فرا گرفته و قلب و روح ابنای بشر مملو از کینه و دشمنی شده است. به اذن خداوند باران سیل آسایی قرار است ببارد، او از پیام آورش نوح می خواهد تا کشتی بسازد و تمام گونه های حیوانی را با خود به کشتی بیاورد و اینچنین بود که کشتی نوح ساخته شد. روایت است که بقایای کشتی نوح جایی در نزدیکی کوههای آرارات مدفون شده .
چوپانی کُرد که گوسفندانش را به سوی کوههای آرارات می برد، بلندترین قله (5165 متری ) در ترکیه، آتشفشانی خاموش و پوشیده از برف واقع در شمال شرقی ترکیه.
عکسی که در پروژه ی عکاسی برای مجله ی نشنال جئوگرافی در ترکیه به ثبت رساندم، عکسی که مرا با خود به خاطراتی دور می برد.
منتشر شده در (2008)Reporters Without Borders
The air was chilly. Sarajevo, besieged, had only occasional respites from the bombing. Then the city could breathe again. Every once in a while, the deserted streets would come alive as somebody would run wildly down the street, risking his or her life for a little water or a loaf of bread, racing to avoid snipers. A touch of color amid the cold dreariness of war, she stood without moving or speaking. She was selling her toys, the testimony of a ruined life. I felt quite helpless in the face of such human injustice, which had forced a little girl to sell her dearest possessions, the companions of her childhood.It was in besieged Sarajevo that I saw her fighting silently.
Published in “War + Peace” (National Geographic Publishing, 2007), “Reza, Entre Guerre et Paix” (National Geographic Publishing, 2008) and “Crossing Destinies” (Hors Collection Publishing, 2003)
دوران جنگ
هوا بس ناجوانمردانه سرد است، سارایوو توسط نیروهای دشمن محاصره شده. لحظاتی فرا می رسد که شهر از بمباران در امان است، لحظاتی که شهر نفسی تازه می کند. درست همان زمان که عابری در جستجوی آب یا تکه نانی از خیابان عبور میکند، چهره ی متروکه ی شهر جانی دوباره میگیرد. تک تیراندازها برای شکار این جویندگان آب و نان از هم سبقت می گیرند و گاهی مردمی که جان خود را بر سر این تلاش و کوشش از دست می دهند.
بازی رنگ ها اینجا در میان چهره ی غم انگیز جنگ را به نظاره ایستادهام. دخترک بدون کوچک ترین حرف یا حرکتی در کنار خیابان ایستاده و به تمام دارایی کودکی اش چوب حراج زده؛ صحنه ای که خبر از عمق ویرانی در زندگی او دارد.
در برابر این میزان از بی عدالتی حاکم بر جامعه ی بشری احساس عجز شدیدی می کنم. بی عدالتی که چون نیرویی نامرئی دخترک ماجرا را بر آن داشته بود که جگر گوشه هایش را بفروشد.
در ساریووی محاصره شده در آتش جنگ در سکوتی غم انگیز مبارزه ی سخت دخترک برای بقا را به نظاره نشستم.
World Humanitarian Day 19 August | Zaire, Democratic Republic of the Congo (DRC). Nord-Kivu Province. Near Goma
A few weeks before the genocide, I went to Burundi and Rwanda to learn more about the tragedy between the Hutus and Tutsis. After the genocide took place, the exodus of the Hutus unfolded in an indescribable panic and turmoil. Media the world over described it. I did not. I felt that my presence at the beginning, before the situation escalated, was, for the moment, sufficient.
In the midst of this anarchical exodus, 27,000 children were lost, separated from their families. They are simply referred to as “unaccompanied children.” In line with an experiment already undertaken by the Red Cross, UNICEF and the Red Cross launched a search program through photographs to attempt to reunite separated families. Each child’s picture was taken, a ID form was created, and the children’s photos were exhibited in each camp. Despite its indispensable nature, the project of reunification through images was suspended. When I arrived in the refugee camps on the banks of Lake Kiwu, six months after the mass exodus, I found the children abandoned to their sad fate. Still alone, their souls eviscerated, they lived in a group in a reserved part of the camps. It was urgent to relaunch the program. In tandem with my reporting, I began training refugees in photography so that they could take the children’s pictures thanks to a makeshift mobile studio that traveled from camp to camp.
This project enabled over 3,000 families to find each other.
19 اوت
روز جهانی انسان دوستی
زئیر، جمهوری دموکراتیک کنگو (DRC)، استان کیووشمالی، نزدیک گوما
پرترههای بچههای گم شده
چند هفته پیش از نسلکشی گسترده در جمهوری دموکراتیک کنگو، به بوروندی و رواندا رفتم تا بیش از پیش در جریان وقایع تراژدیکی قرار گیرم که ناشی از تخاصم میان دو قوم بزرگ هوتو و توتسی است. بعد از وقوع نسلکشی هولناک و رعب آور در رواندا، مهاجرت قوم هوتو به تیتر اول رسانههای جهان تبدیل شد. رسانههای بسیاری در سراسر جهان به طور گسترده این اتفاق را پوشش دادند ولی من در این میان به پوشش خبری این جریان نپرداختم. در آن لحظات احساس میکردم تنها حضور من از ابتدای وقوع این تراژدی و حتی پیش از این نسلکشی، کافی است.
و در میانۀ این مهاجرت آنارشیستی بود که بیش از 27000 کودک، ناپدید شده و از خانوادههایشان جدا ماندند.
به این بچههای گمشده در اصطلاح “کودکان بدون همراه” گفته میشد. صلیب سرخ و یونیسف در آن زمان برنامهای را آغاز کردند تا به واسطۀ عکسهای گرفتهشده از خانوادههای از هم جدا مانده، اعضای خانوادهها بتوانند یکدیگر را بیابند. از هر کودک عکسی تهیه میشد، یک فرم هویتی برای هر کدام ایجاد شده و عکس تمامی بچهها در اردوگاهها به نمایش در میآمد. با وجود فوریت و ضرورت پروژۀ به هم رسانی از طریق عکس، این پروژه بعد از مدتی به حالت تعلیق درآمد.
وقتی به اردوگاه پناهندگان در کنارۀ دریاچۀ کیو رسیدم، شش ماه بود که از مهاجرت بزرگ میگذشت و در این میان کودکانی را یافتم که دچار سرنوشتی غمانگیز شده بودند. کودکانی که هنوز در تنهایی بهسرمیبردند، روح و روانشان از هم گسیخته شده بود و دور از افراد دیگر در بخشی خاموش از اردوگاه زندگی میکردند. به ضرورت دریافتم که پروژه بار دیگر باید احیا گردد. همگام با گزارشی که قرار بر تهیه آن داشتم، شروع به آموزش عکاسی به پناهندگان کردم تا بتوانند از بچهها ثبت تصویر کنند. خوشبختانه با وجود استودیوی موقت سیاری که از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر حرکت میکرد، اینکار امکانپذیر شد.
این پروژۀ عکاسی باعث شد تا بیش از 3000 نفر بتوانند گمشدههایشان را پیدا کنند.
Reflections of the Moon | China, Eastern Turkistan, Xinjiang, Altai Mountains
I was on assignment for National Geographic on Xinjiang.
A clan gathers to celebrate the circumcision of the son of its chieftain. The occasion is celebrated with a professional Aynur dancer (Aynur means ‘reflections of the moon’) who sways to the beat of the dutar, a traditional lute used in Iran and Central Asia. Eastern Turkistan is a crossroads of Turkic and Persian cultures, which have been disseminated over the centuries by these nomadic tribes.
Text written by Rachel Deghati. Published in “War + Peace” (National Geographic Publishing, 2007), and “Reza, entre guerre et paix” (National Geographic Publishing, 2008).
آی نور
پروژهی نشنال جئوگرافی، منطقۀ خودمختار شین جیانگ
اینجا گردهمایی یکی از قبایل منطقه ی خودمختار شین جیانگ است، مراسمی که به مناسبت ختنه سوران فرزند رئیس قبیلهشان برگزار کرده اند. رخدادی که رقص آی نور (به معنای فروغ ماه) به مانند نگینی در دل آن میدرخشد. در این رقص بانویی با نوای دوتار می خرامد و شور و شعف بر میانگیزد، سازی که نوای سحر انگیزش با تاریخ و سنت مردمان آسیای مرکزی و ایران زمین در آمیخته و عجین است. ترکستان شرقی را می توان نقطه ی تلاقی فرهنگهای ترکی و ایرانی دانست، فرهنگی که در طول قرن ها این قبایل کوچ نشین به ترویج و گسترش آن کمر همت بسته اند.
Desks of Stone | China, Eastern Turkistan, Xinjiang, Altai Mountains
I was on assignment for National Geographic on Xinjiang.
The Altai Mountains is the birthplace of the Turkic tribes which, over the course of millennia, spread out towards the west. The last two centuries saw the two neighboring great powers divide the vast steppes of Central Asia among them. Russia, over the course of its conquest of the southeast region, invaded Kazakhstan, Turkmenistan, Azerbaijan and Uzbekistan. China advanced to the west, annexing Eastern Turkestan, the land of the Uighurs, along with other tribes. They named the region Xinjiang, which means “new frontiers.” These lands were conquered by Russia and China at the price of tortured intellectuals, and exiled or killed civil servants. While the collapse of the Russian Empire liberated the five countries of the south, Eastern Turkestan remained under Chinese occupation, despite the efforts of independence movements. The Kazakhs, who live in the Altai mountains, pursue their transhumance, braving the will of the central government to make these nomads sedentary the better to control them. They try to tempt them with the comforts of modernity such as electricity and the construction of schools.
Despite it all, in the depths of the valleys, nestled among the great stretches of grass, it is not unusual to come upon a teacher who has ridden over on a yak to provide lessons to children sagely seated before their notebooks, sitting open on large stones which serve as desks, for lack of trees.
میزهای سنگی | چین شین جیانگ ترکستان شرقی کوههای آلتای
در حال کار روی پروژهای برای مجلۀ نشنال جئوگرافی هستم.
کوههای آلتای زادگاه قبایل ترکی است که طی دورۀ ملانیا (هزارهای) به سوی غرب کوچ کرده و در آن مناطق پراکنده شدهاند. در دو قرن گذشته این منطقه شاهد زورآزمایی دو ابر قدرت– چین و روسیه- در همسایگی خود بر سر تقسیم استپ های وسیعی از نواحی مختلف آسیای میانه بوده است. روسیه در طول فتوحات خود در جنوب شرق به قزاقستان، ترکمنستان، آذربایجان و ازبکستان حمله کرد. چین در جبهه ی غربی به پیشروی پرداخت و ترکستان شرقی را به تصرف خود درآورد، سرزمینی که محل سکونت اویغورها و بسیاری از قبایل دیگر است. چینی ها این منطقه را شین جیانگ به معنای “مرزهای جدید” نامیدند. سرزمینهایی که روسیه و چین به بهای آزار و شکنجهی هزاران انسان روشنفکر و تبعید و یا کشتن صدها کارمند دولتی به اشغال خود در آوردند و حاضر به گذشتن از آنها نشدند.
با فروپاشی امپراتوری شوروی، پنج کشور آزادی خود را به دست آوردند ولی در این میان ترکستان شرقی با وجود های جنبشهای استقلال طلبانه، تحت اشغال چین باقی ماند.
قزاق هایی که در کوههای آلتای زندگی می کنند به دنبال چراگشت های جدید مدام کوچ می کردند؛ ولی حکومت مرکزی به دنبال این بود تا با یکجانشین کردن آنها کنترل بهتری رویشان پیدا کند و از این رو کوشید تا قزاق ها را با امکانات دنیای مدرن از قبیل برق و مدرسه، اغوا کند.
در ژرفای دره ها و در میان علفزارها گاهی معلمی را میبینی که مشغول به درس دادن به گروهی از دانش آموزان است. معلمانی که سوار بر چهارپایان، فرسنگ ها راه می پیمایند تا به بچه های روستا خواندن و نوشتن بیاموزند. تخته سنگهایی که کودکان این مناطق به عنوان میز استفاده می کنند و دفتر و کتابهایشان را روی آنها می گذارند میزها و صندلی های سنگی که استفاده از آنها ناشی از کمبود درخت در این مناطق برای ساخت میز و صندلیهای چوبی است.
International Migrants Day – 18 December
First flight?
It is the moment when one becomes aware of injustice in one’s country, the kind one is made to endure, the kind of injustice to which others fall victim, the kind that drives one to leave in order to survive, instead of giving up and merely enduring.
What of this injustice? It is material, economical, ideological and sometimes political. It incites desire, need, and the absolute necessity to strive for a better life, even if it must be elsewhere.
From a citizen of one’s country, which one leaves behind, one becomes a migrant, hoping one day to become an actor in one’s own life and the world of tomorrow.
روز جهانی مهاجران -18 سپتامبر
اولین پرواز؟
لحظه ای فرا می رسد که او ناعدالتی در وطنش را با تمام وجود حس می کند، همان ناعدالتی که محکوم به تحمل آن شده است، همان ناعدالتی که سالهاست دیگرانی را در سرزمینش قربانی خود کرده و حال قرار است او را مجبور به ترک سرزمین مادری اش کند. او سرزمینش را، زادگاهش را ترک می کند تا زنده بماند او همه ی آنچه را داشته فدا می کند تا تسلیم این نیروی شوم نشود؛ او گذشته اش را پشت سر می گذارد تا تنها ناظری منفعل بر این جریان نباشد.
این نابرابری و بی عدالتی چیست؟ نابرابری اقتصادی، ایدئولوژیکی و گاهی سیاسی. مسائلی که میل، نیاز و ضرورتی مطلق برای کوشش به منظور زندگی بهتر را در فرد برمی انگیزد حتی اگر ناچار شود در کشورو سرزمینی دیگر به دنبال آن برود.
صدای شهروندی را می شنوید، که کشورش را ترک کرده و به مهاجری تبدیل شده تا روزنه ی امیدی بیابد، امید برای روزی که هنرپیشه ی صحنه ی زندگی خودش و نقاش تابلوی فردای بشریت شود، امید برای فردایی بهتر وآینده ای روشن تر.
Beauty | China, Xinjiang, Eastern Turkestan
I met this schoolgirl in a remote school while l was on a long assignment in the very protected region of Xinjiang, for the National Geographic Magazine. Free under the Socialist regime of the People’s Republic of China, school education has been payable since 1990 as the country began its economic liberalization process. At school, this young Tajik girl is forced by the Chinese authorities to learn in the native language of the prevailing ethnic group, i.e. Uigur.
Although the Tajiks can still speak their dialect freely, the only authorized written languages are Chinese and Uigur, the “official” languages in Eastern Turkestan, a province invaded by the Chinese in 1950. Like boys, girls can get an education. However, schooling remains a privilege as it now has to be paid for.
Text written by Rachel Deghati. Published in “War + Peace” (National Geographic Publishing, 2007), “Reza, entre guerre et paix” (National Geographic Publishing, 2008).
زیبایی | چین، شین جیانگ، ترکستان شرقی
مشغول پروژه ی عکاسی برای مجله ی نشنال جئوگرافی در ناحیه ی تحت محافظت شین جیانگ هستم. روزی را به یاد میآورم که او را دیدم؛ دخترک، دانش آموزمدرسه ای دور افتاده بود در شین جیانگ .
بعد از رهایی این منطقه از زیر یوغ رژیم سوسیالیستی جمهوری خلق چین، از سال 1990 آموزش و پرورش در این منطقه دیگر مجانی نبود و این اتفاق درست زمانی افتاد که کشور مشغول کلید زدن فرآیند لیبراسیون اقتصادیاش بود. این دخترک جوان تاجیکی تحت فشار مقامات چینی در مدرسه مجبور است تا به زبان بومی گروه قومی مسلط یعنی ایغورها تحصیل کند.
اگرچه هنوز قوم تاجیک می توانند به صورت آزادانه به زبان خودشان صحبت کنند ولی تنها رسم الخط نوشتاری مجاز برای آنها، چینی و ایغوری است. چینی و ایغوری زبان های رسمی در ترکستان شرقی محسوب می شوند، ایالتی که توسط چینی ها در 1950 مورد حمله و تاخت و تاز قرار گرفت.
در این منطقه دختران به مانند پسران حق تحصیل دارند؛ اما امروزه به موجب رایگان نبودن تحصیلات، رفتن به مدرسه به عنوان امتیازی ویژه برای قشری خاص محسوب می شود موضوعی که به اختلاف طبقاتی در این منطقه نیز دامن زده است.
Insouciance | Cambodia
She was one of the street children who work for a bit of cardboard to use as a mattress and a bit of bread tossed to them by a scrap iron dealer. For a moment, she managed to transform a bit of plastic into a kite… Her fleeting innocence contrasted with what I had been witnessing over several weeks: the amputees who were victims of anti-personnel mines, a veritable scourge which still haunts the lands of Cambodia.
رها و آزاد | کامبوج
او یکی از هزاران کودک خیابانی است که برای سودگران آهن کار میکند، دخترک خردسال در قبال کار سخت و طاقت فرسا تکه نانی برای رفع گرسنگی و زیراندازی مقوایی دریافت می کند.
دخترک، کیسه ای پلاستیکی را به شکل بادبادکی درآورده و روی شانه هایش انداخته.
در چهره ی او و حرکاتش معصومیتی را می بینم که در تضاد با تمام آنچه هست که در طول هفته ها شاهد و ناظر بر آن بودم: انسان هایی مجروح و معلول که قربانیان مین های ضد نفر شده اند، مصیبت و بلایایی ملموس که هنوزبر اراضی کامبوج سایه افکنده است، شبحی شوم که قصد رها کردن مردم این سرزمین را ندارد.
The Artisan | Egypt, Dumyat
I was on assignment in Egypt for National Geographic, where the Nile flows into the Mediterranean, lies the small town of Dumyat, for millennia a mandatory stop on the river and land route for conquerors and traders, travelers and fishermen. It is also reputed for its woodworkers. In the precise gesture of the man carving out the beams of this boat to within a millimeter with a hatchet of ancient design, one can discern the wealth of his acquired experience. He only had three tools to make this master piece, the same that was built from Pharaon times.
هنرمند | مصر، دمیاط
برای پروژه ی مجله ی نشنال جئوگرافی در مصر و شهر دمیاط به سر می برم، درست در جایی که رودخانه ی نیل به دریای مدیترانه می ریزد. شهر کوچک دمیاط برای هزاره ها توقفگاهی درمسیراین رودخانه بوده، شاهراهی که صدای پای فاتحان بسیاری را شنیده، هزاران بازرگان و صدها مسافر و ماهیگر را به خود دیده.
درودگران شهر دمیاط شهرتی جهانی دارند.
مرد نجار با ژستی خاص و تبری در دست به پرداخت تیرکهای قایق می پردازد، تبری که هنوز ظاهر باستانی اساطیری خود را حفظ کرده است. باید ساعت ها ایستاد و کار او را دید تا به غنای هنر ودنیایی از تجربه پی برد. درودگر درست به شیوه ی نیاکانش درعصر فراعنه، تنها با کمک سه وسیله به ساخت و پرداخت قایق مشغول است.
The Prince of Travelers
#Egypt
When I first took up photography, I understood that, in order to attain “perfection,” light and shadow needed to be in harmony, like the verses of a poem. However, beyond the harmony of the composition, I also seek it in the features of the people I photograph. The emotions that express themselves through the eyes help to create the harmony of a face. Here, I was on the Nile Delta, on assignment for National Geographic Magazine. He was a ferryman on a small boat and took me from one bank of the river to the other while I took pictures.
Later, when I was working in one of my books about Sindbad (“Vers l’Orient, Sindbad par Reza” texts by Pierre Gentelle, ” Ocho Viajes con Simbad” texts by Siri Hustvedt), this picture immediately came up as the cover photo. So, we call him now Sindbad.
Text written by Rachel Deghati
شاهزاده ی مسافران
مصر
زمانی که برای اولین بار دوربین به دست گرفتم دریافتم برای رسیدن به کمال در یک قاب عکس، نور و سایه باید به مانند ابیات یک شعردر هماهنگی و توازن با یکدیگر قرار گیرند. به هرحال فراتر از هارمونی در ترکیب بندی، به دنبال هارمونی در ویژگی های ظاهری افرادی هستم که از آنها عکاسی می کنم. احساسات و عواطفی که از درون چشم ها به بیرون درز می کنند به ایجاد این هماهنگی ناب در اجزای چهره سوژه هایم کمک شایانی می کند.
روی پروژهای برای مجله ی نشنال جئوگرافی در دلتای رود نیل کار می کنم.
و او ناخدای قایق کوچکی بود که مرا با خود از یک سوی رودخانه ی نیل به سوی دیگرمی برد.
سالها بعد زمانی که داشتم روی کتابی درباره ی سندباد بحری کار میکردم این عکس به ناگاه روی جلد آن کتاب قرار گرفت و اینگونه شد که از آن به بعد ناخدای قایق کوچک، سندباد بحری نامیده شد.
April 7th : International Day of Reflection on the 1994 Genocide in Rwanda
Rwanda, 1996
Alfonsine told me her story: “I named my son Placide in memory of the love we shared, his father and I. I was 17 when I met him. It was before the events of 1994, before this land was covered with the blood of hatred. He was a Hutu. I am a Tutsi. After the Hutu extremists started killing Tutsis, and the Tutsis retaliated by killing Hutus, I decided to leave with him, and we fled with the Hutus. I walked for days and nights, going toward an unknown future. The Hutus rejected me, but I was happy to be with him. Our child was born. Not long after, his father disappeared.
I did not belong with the Hutu refugees any longer; I had lost my protector. I took Placide in my arms and returned home. But in my native village, my people reject us, as if they wanted to erase the love his father and I had, since it’s now forbidden for a Tutsi and a Hutu to be together. My brother wants to deny my past and steal my history from me in order to save his honor. He tells people that the Hutus took me by force, raping me and leaving me pregnant. But it was nothing like that. Only my grandfather, who has become withdrawn and silent because of the horrors that have happened in our country, loves us and supports us unconditionally.” The old man had been listening to his granddaughter’s story. He took his head in his hands. Only the pearls of despair in his eyes betrayed his emotion.
7 آوریل :سالگرد نسل کشی رواندا سال 1994
رواندا 1996
آلفونسین داستان زندگی اش را برایم اینچنین تعریف میکند: نام فرزندمان را به پاس عشق میان من و پدرش، پلاسید به معنای آرامش نهادیم.
17 سال بیشتر نداشتم که او را برای اولین بار دیدم. ملاقات ما باهم پیش از وقایع وحشتناک سال 1994 بود؛ پیش از آنکه رواندا کشور زادگاهم غرق خون شود و غول تخاصم و نفرت سایه ی شومش را بر خاک کشورم بگستراند. همسرم به قوم هوتو تعلق داشت. با شروع قتل عام توتسی ها به دست افراط گرایان قوم هوتو ومقابله به مثل توتسی ها با این کشتار، تصمیم گرفتم که همراه با همسرم در مشایعت با قوم هوتو فراررا برقرار ترجیح دهیم. روزهای و شبهای متمادی پیاده راه می رفتیم، روزها و شبهایی مملو از ترس و گام برداشتن به سوی سرنوشتی نامعلوم. هوتوها هیچگاه مرا جزوی از خود ندانستند اما من از اینکه با مردی هستم که عاشقانه دوستش دارم احساس شور و شعف وصف ناپذیری داشتم. فرزند ما متولد شد و مدتی بعد از تولدش، همسرم ناپدید شد و دیگر هیچگاه او را ندیدم.
درست از زمان ناپدید شدن همسرم بود که احساس کردم دیگربه پناهندگان هوتو تعلق خاطری ندارم؛ محافظ و پشتیبانم را از دست داده بودم. در حالیکه پلاسید را در میان بازوانم می فشردم به خانه و محل زندگی ام بازگشتم ولی در روستا دیگر جایی برای من نبود، مردم روستا مرا از خود می راندند، آنها می خواستند خاطره ی عشق من و پدر پلاسید برای همیشه از اذهان پاک شود چون اکنون ارتباط هر فردی از قوم ما با فردی از قوم هوتو به هر شکل ممنوع تلقی میشد. برادرم می خواست با تغییر واقعیت سرگذشت من، خاطراتی را که داشتم به بهای حفظ آبرویش از من بگیرد. او به مردم روستا می گفت هوتوها مرا دزدیده اند، مورد تجاوز قرار داده اند و پالاسید ثمره ی این ارتباط نامشروع است، او چه می گفت و مرا چه می پنداشت؟
درمیان هیاهوی این دروغ و افترا تنها پدربزرگ بود که من و جگر گوشه ام پالاسید را خالصانه دوست داشت و به ما عشق میورزید، در شرایطی که او هم به واسطه ی ترس و وحشت حاکم بر کشور سکوت اختیار کرده بود. پیرمرد سنگ صبور من بود، به حرفهایم گوش جان می سپرد، سر پالاسید را روی پاهایش می گذاشت و دست نوازش بر سرش می کشید. تنها یاس و ناامیدی که در اعماق چشمانش موج می زد، خبراز سرّ درون پدربزرگ می داد.
Friendship
Turkmenistan, Ashgabat, 1997.
While I was on assignment for National Geographic on the Caspian Sea, I managed to obtain, with a great deal of trouble, an authorization to photograph the stud farms where the famed Akhal Teke horses of Turkmenistan are jealously guarded. A traditional spectacle was in preparation. I wanted to capture the sense of freedom of the animal, the rapport of friendship and understanding between man and beast, and the purity and grace of these horses.
دوستی
ترکمنستان، عشق آباد،1997
زمانی که مشغول انجام پروژه ای برای نشنال جئوگرافی روی دریای کاسپین بودم با وجود مشکلات زیاد توانستم مجوزعکاسی از مزارعی را بگیرم که اسبهای نژاد آخال تکه (نماد کشور ترکمنستان) نگهداری میشوند. نمایشی سنتی درحال آغاز شدن بود و من مایل بودم تا صحنۀ آزاد کردن حیوان، رابطۀ دوستی و درک متقابل میان انسان و حیوان و اصالت و رعنایی این اسبها را با دوربینم شکار کنم.
Carrying on a war against war. « If we are to teach real peace in this world, and if we are to carry on a real war against war, we shall have to begin with the children ». Mahatma Gandhi
On the Song hua, Amur River, #Harbin, #China.
I was on assignment for National Geographic on Armur River.
Innocent war games bring children in conflict against one another on a river converted into a skating rink. For one Yuan, they can buy ten snowballs, which they will be able to throw using a spring in their tank gun. The background shows the bridge linking Harbin to the Island of Sun.
As the last century dawned, Harbin was just a small trading town on Russian territory. Today the capital of the Chinese Province of Heilong Jiang, the city of Harbin, 370 miles south of the border formed by the Amur River, is a witness of Chinese territorial expansion. Thanks to the opening of the borders in the late 1980s, it has enjoyed a true economic growth highlighting even more strongly the contrast between the two neighbors.
Text written by Rachel Deghati. Published in « War + Peace » (National Geographic Publishing, 2007), « Reza, entre guerre et paix » (National Geographic Publishing, 2008).
مبارزه علیه جنگ و خشونت: ” اگر ما به راستی می خواهیم صلح واقعی را به جهانیان بیاموزیم ، اگر در پی مبارزه واقعی با جنگ و خشونت هستیم می بایست از کودکانمان آغاز کنیم” مهاتما گاندی
رود سونگ هوا، رودخانۀ آمور، هاربین، چین
مشغول انجام پروژه ای برای مجلهی نشنال جئوگرافی روی بستر رودخانه ی آمور هستم.
بازی های جنگی به ظاهر بی خطر روی سطح یخ زده ی رودخانه ی آمور و رودخانهای که به صحنه ی نبرد میان کودکان تبدیل شده است. بچه ها تنها با پرداخت یک یوان ده توپ برفی دریافت می کنند، سوار بر تانک ها می شوند و توپ های برفی را به سوی هم شلیک میکنند.
در پس زمینه ی تصویر پلی را می بینید که هاربین را به جزیره ی خورشید متصل می کند.
با شروع قرن گذشته، هاربین تنها شهری تجاری در قلمروی حکومت روسیه محسوب میشد.
امروزه این شهر پایتخت استان هیلونگ جیانگ چین، در 370 مایلی جنوب مرز روی رودخانه ی آمور واقع شده و این تغییر مرز، گواهی بر گسترش اراضی قلمروی کشور چین است.
با باز شدن مرزها در اواخر دهه ی 1980، هاربین شاهد رشد اقتصادی واقعی بود. رشد اقتصادی که به شکلی روشن تر تضاد و تقابل میان سیاستهای دو کشور همسایه را برهمگان آشکار ساخت.
The trap
France
This bullfight in France evokes memories of war. Wars have marked my soul with the sight of cities besieged by the enemy. From Sarajevo to Kabul, from Sanandaj to Beirut or Gaza, I carry within me the painful memory of seeing their citizens caught in a trap.
Published in « War + Peace » (National Geographic Publishing, 2007), « Reza, entre guerre et paix » (National Geographic Publishing, 2008) and « Derrière l’objectif » (Hoëbeke Publishing, 2010)
دام
#فرانسه
میدان های گاوبازی برای من به نوعی تداعی کننده ی میدان جنگ است. جنگها همیشه برای من یادآور نمایی از شهرهای محاصره شده در چنگال نیروهای متخاصم هستند. از سارایوو تا کابل، از سنندج تا بیروت وجایی تا امتداد نوار غزه، صحنه ی دردناک شهروندان گرفتار آمده در دام دشمنان همیشه با من است خاطراتی که تا پایان عمر چون باری گران بر روح و راونم سنگینی می کنند.
Escape | Pakistan
The mountains had quaked violently. Each jolt left another village buried beneath the rubble, destroyed more homes, and left more deaths in its wake. The innumerable survivors wandered about in a daze, broken by those instants when the calm of their everyday lives was shattered. To the north of the country, those who were able had found refuge in the camps whose perimeter was surrounded by barbed wire. They had been living there for a year. I came upon these two very young children, who seemed to want to stage a breakout, conscious of the potential danger of the barbed wire.
Photograph taken during a reportage on Pakistan for National Geographic.
Text written by Rachel Deghati. Published in Reporters Without Borders (2008).
فرار | پاکستان
کوها به لرزه در آمدند. با هر لرزش، روستایی دیگر به تلی از آوار تبدیل میشود؛ خانه های دیگری ویران می شوند و انسان های بیشتری به کام مرگ فرو می روند.
درست زمانی که طوفان مصیبت دریای آرام زندگی بازماندگان این حوادث را متلاطم می سازد آنها درحیرت و سیاهی سرگردان می شوند. در شمال پاکستان پناهنده های بسیاری در کمپ ها اسکان یافته اند، کمپ هایی که سیم های خاردار چون حصاری آنها را احاطه کرده و مرزی است میان آنها با دنیای بیرون. سالهای متمادی است که این کمپ ها برای آوارگان تبدیل به مکانی امن شده اند.
دو کودک با آگاهی از خطر بالقوه ی سیم های خاردار، به دنبال یافتن روزنه ای از میان آنها به دنیای بیرون هستند.
این عکس را در طی تهیه ی رپورتاژی در مورد پاکستان برا مجله ی نشنال جئوگرافی گرفتم.
متن به قلم راشل دقتی. انتشار یافته در خبرنگاران بدون مرز (2008).
The traveler | Pakistan, Baluchistan
On assignment for the National Geographic Magazine.
Hands and feet tell a lot about our lives. These are details that I rely on visually. Frequently it is through them that I identify the symptoms of poverty, work and resistance. One day, on the roads of Baluchistan, I encountered an old man. He was carrying a heavy load of wood on his back, for fuel, and walking over pebbles. His shoes were antique models, made of straw. He was covering 20 kilometers a day searching in this stony desert for the rare pearls that wood represented.
Describing his situation, he said he was still not able to manage “to fill his back”, so great was the scarcity of wood. This was how he earned his bread.
Published in “L’Envol, la conférence des oiseaux” (Democratic Books Publishing, 2001), and Reporters Without Borders (2008)
مسافر | پاکستان، بلوچستان
در حال انجام پروژه ای برای نشنال ژئوگرافی هستم.
دست ها و پاها حرفهای زیادی برای گفتن دارند، ناگفته های بسیار از زندگی اشخاص. دست ها و پاها جزئیاتی دارند که همیشه از لحاظ بصری تکیه گاه خوبی برای پژوهش هایم به حساب می آیند. اغلب از مجرای مشاهده ی آنهاست که به علایم فقر، کار، و مقاومت پی می برم. در سفری به پاکستان، روزی در جاده ای میان راه بلوچستان به پیرمردی برخوردم، پیرمرد با کفش هایی که از حصیر بافته بود روی سنگریزه ها راه می رفت و پشته ی سنگینی از هیزم بر دوش می کشید، هیزمی که قرار است به عنوان سوخت استفاده شود. پیرمرد هر روز قریب 20 کیلومتر در بیابان هایی پوشیده از سنگریزه راه می پیماید تا در این دریای شنی مرواریدهایی گرانبها بیابد.
دغدغه اش کمبود چوب در این برهوت است و نگرانی اش پر نبودن پشته اش تا این وقت روز. پشته چوبی که قرار است با فروش آن لقمه نانی به دست آورد.
It is high time to rekindle the stars
I was on a road and train trip with my 15 years old son from Beijing to Paris. It was a promise that I had made to him when he was 8 years old to take him around the world at 15. We met some tibetan nomadic tribe not far from Qinghai lake. This little boy was running everywhere with a feeling of freedom.
Today, for the 1st day of 2016, I think about a part of a poem written by french poet, Guillaume Apollinaire and I invite us to follow his wish for a better world “It is high time to rekindle the stars.”
زمان آن رسیده که ستاره ها بار دیگر بدرخشند
همراه با پسر پانزده ساله ام در مسیر جاده، سوار بر قطار از مبداء پاریس به مقصد پکن هستیم. هشت ساله بود که به او قول دادم وقتی پانزده ساله شد باهم دور دنیا را بگردیم.
در مسیر این سفر بعضی از قبایل کوچ نشین تبتی را نزدیک دریاچه ی کینقای دیدیم. پسرک خردسال در تصویر با احساس آزادی وصف ناپذیری به هر گوشه و کنار سرک می کشید.
امروز، با آغاز سال 2016، بخشی از شعر شاعر فرانسوی، گیلامو آپولینیار را به یاد می آورم و از شما دعوت می کنم تا با هم آرزوی او برای داشتن دنیایی بهتر را دنبال کنیم “زمان آن فرارسیده تا ستاره ها بار دیگر در آسمان شب بدرخشند”.
Values for Humanity | Paris, France
On this day, when the future of our world and the values we defend are tested, I would like to share a memory, to celebrate the recent nomination of António Guterres to the post of UN Secretary General, and, above all, to encourage him in his mission.
A memory… One day in the summer of 2015.
I had the honor of guiding António Guterres, already then the UN High Commissioner for Refugees, through a private visit to the Dream of Humanity exhibition on the banks of the Seine in Paris.
The exhibition displayed images on the theme of humanity, on the theme of exile and displayed seven large panels bearing different key values translated into the languages of the world.
Hospitality, Solidarity, Friendship, Peace, Respect, Hope, Dignity.
The new mission of António Guterres, more than ever after today, is to spread these values and to encourage each nation to fight for them, so that they are not trampled.
ارزشهایی برای بشریت | پاریس فرانسه
امروز، روزی که آیندۀ جهان ما و ارزشهای مورد دفاع ما در بوتۀ امتحان قرار میگیرند، امروز به مناسبت انتخاب آنتونیو گوترش به عنوان دبیر کل سازمان ملل متحد و همچنین تشویق و ترغیب او در ماموریت خطیری که پیش رو دارد، میخواهم خاطرهای را با شما سهیم شوم.
یک خاطره … روزی در تابستان سال 2015
افتخار این را داشتم آنتونیو گوترش که در آن زمان هنوز کمیسیاریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد بود، را در بازدیدی خصوصی از نمایشگاه رویای بشریت که در امتداد رودخانه ی سن در پاریس در حال برگزاری بود، مشایعت و همراهی کنم.
نمایشگاه، مجموعه ای از عکس ها با محوریت بشریت و تبعید بود و در هفت صفحه ی بزرگ، هفت ارزش کلیدی بشری به زبان های مختلف نمایش داده میشد.
مهمان نوازی، همبستگی، دوستی، صلح، احترام، امید و عزت نفس.
ماموریت آنتونیو گوترش بیش از هر زمان دیگری در حال حاضر گسترش این هفت ارزش در سراسر عالم و ترغیب و تشویق کشورها به تلاش برای حفظ این ارزش های والا و جلوگیری از پایمال شدن آنهاست.
Exile voices | Brussel, Europeancommission
When I met the Syrian refugee children in Kurdistan Iraq who later became students of Reza Visual Academy, which has been training them in photography since 2013, I made them a promise to share their visual testimony with the world. For several years now, their training has continued and an additional two training programs have been launched in other camps for Syrian refugees and displaced Yezidis Kurds. It is thanks to their desire to share their testimony that their work could be presented on the banks of the Seine, as part of an exhibition , Dream of Humanity, at the Photo Aubrac festival at Duhok University and, in the heart of the European Commission with participation of EU- UNDP Local Area Development program in Iraq. Knowing that Kurdistan regional government with 4 million population hosting almost two million refugees and IDP s ,it has become a duty for me to spread the word. It was an honor that Federica Mogherini High Representative of the Union for Foreign Affairs and Security Policy Vice-President of the European Commission came to the opening. I offered my book “Reza War + Peace”.
صدای تبعید
آن زمان که کودکان پناهنده ی سوری را در کردستان عراق از نزدیک ملاقات کردم همان کودکانی که بعدها هنرآموزان آکادمی بصری رضا شدند؛ همان کودکان نازنینی که از سال 2013 آموزش عکاسی به آنها را بر عهده گرفتم، به آنها قول دادم تا روزی جهان پیرامون را از دریچه ی نگاه آنها به مردم دنیا نشان دهم.
از آن سال تا به الان آموزش آنها ادامه یافته و برنامه ی آموزشی دیگری نیز در کمپ های دیگر برای پناهندگان سوری و تبعیدشدگان کرد ایزدی در حال برگزاری است.
به واسطه ی شور و شوق زائد الوصف آنها برای اشتراک گذاری نگاهشان بود که عکس هایشان به عنوان بخشی از نمایشگاه رویای بشریت، در امتداد رودخانه ی سن در پاریس به نمایش درآمد. به خاطر اشتیاق این کودکان بود که آثارشان در فستیوال عکس اوبلاک در دانشگاه دوهک و در قلب محل کمیسیون اروپا با مشارکت برنامه ی توسعه ی منطقه ای Eu-UNDP عراق در معرض دید عموم قرار گرفت.
با آگاهی از اینکه دولت منطقه ای کردستان با 4 میلیون جمعیت پذیرای قریب به 2 میلیون پناهنده و IDP است، وظیفه ی خود دانستم تا نگاه ویژه ی آنها را به مردم سراسر جهان بشناسانم. مفتخر بودیم که فدریکا موگرینی نماینده ی عالی اتحادیه ی سیاستهای خارجی و معاون رئیس سیاست امنیتی کمیسیون اروپا در مراسم افتتاحیه نمایشگاه حضور یافت و کتاب “جنگ+صلح رضا” را به او تقدیم کردم.
Valentine Day
“To love is to become a world, a world in itself for someone else.”
In this quote by Rilke, I like the intention of discovery and humility on the paths of the journey of love.
Recently, while I was on photographic wandering through snowy Paris, I saw these two lovers, alone on the Human Rights esplanade, under a red sun and the protection of the great Iron Lady.
روز عشاق
“عاشق شدن را جهانی دیگر شدن است، جهانی که به خودی خود از آن دیگریست”
نقل قولی از ریلکه که در آن شور و اشتیاق، مکاشفه و فروتنی در مسیر سفر شگفت انگیز عشق را می توان دید و من دل در گروی این حال و هوا دارم.
اخیرا، در یکی از پرسه زنی های عکاسانه در پاریس زیر بارش دانه های برف این دو دلداده را دیدم، در کرانراه حقوق بشر زیر آسمان سرخ فام و در کنار حفاظ باندی آهنین، شانه به شانه کنارهم ایستاده اند.
France, Normandy, Etretat
Sahar Dehghan, a Franco-American actress of Iranian origin, performs a Sufi dance.
For years, I have been interested in the manifestations of trance in religious rites. I have a particular appreciation for the mystical Sufi dances. I always seek out the alchemy born of location, light and movement, the ‘decisive moment’ when you say, “That’s it!” On this day, I had spent a long time seeking out this flight to freedom, transcending past and future, East and West.
Text written by Rachel Deghati. Published in “L’Envol, la conférence des oiseaux” (Democratic Books Publishing, 2001).
فرانسه، نورماندی، اترتا
سحر دهقان، بازیگر فرانسوی-آمریکایی با ریشه های ایرانی در حال سماع است. سالهای متمادی است جلوه هایی که حاصل از خود بیخود شدن در مراسم مذهبی است برایم جذاب و گیراست. در این میان رقص های صوفی عرفانی برایم اهمیت و ارزش ویژه ای دارند. من همیشه و در همه حال به دنبال کیمیای مکان، نور و حرکت هستم؛ لحظه ای تعیین کننده که با خود میگویی”یافتم ،یافتم”. در آن روز مدت زیادی را صرف جستجو و مکاشفه این پرواز به سوی آزادی کردم سفری از گذشته تا اکنون، سفری از خاور تا باختر.
International Children’s day. November, 20.
Childhood Dream
On the first day, your senses awaken one by one. The light is so harsh that you keep your eyes tightly closed on your inner night, and you hear muffled sounds from far away. The melee of arms carrying the child helps bandage the wound of separation. The air tears open your lungs; human breath caresses your skin. Every moment of the beginning of your life is a dare, a new discovery.
The breeze flaps the window open onto a new world; the curtains part.
It is daybreak.
Far from the violences of war or those suffered in the intimacy of home, far from the fears and perversions of which so many children are sometimes victims or objects.
Deep inside, every child should only keep the powerfully luminous image of the warmth and carefreeness of those years.
This is the fundamental right of every child. It is what whe have to fight for, every single day.
روز جهانی کودک ،20 نوامبر
رویای کودکانه
در نخستین روز، حواس شما یکی پس از دیگری بیدار می شوند. نور آنچنان قوی است که چشمانتان را به روی تاریکی درونتان می بندید و صداهای مبهمی را از دور دستها می شنوید.
غوغای بازوانی که کودک را در میان خود گرفته، چون مرهمی است روی زخم های جدایی. هجوم هوا به درون ریه هایت و نقش انسانی که پوستت را نوازش میکند. هرلحظه از آغاز زندگی ات، مکاشفه ای است جدید و دلیرانه.
نسیم پرده ها را کنار می زند و پنجره ای می گشاید رو به دنیایی جدید.
سپیده دم سر زده.
دور از خشونت حاصل از جنگ و دور ازآنهایی که در خلوت خانه رنج می برند، دور از ترس ها و انحرافاتی که گاهی اوقات کودکان بسیاری قربانی و یا ملعبه ی دست آنها می شوند.
در روح وجان هر کودکی از سالهای کودکی اش باید تنها تصویری درخشان حک شود تصویری مملو از مهرورزی، محبت و مراقبت.
این مسئله حق بنیادی و اساسی هر کودک محسوب می شود وهمان هدفی است که هر روز باید برایش مبارزه کنیم.
March: a tribute to all women.
Nowruz.
The first day of spring, and, for Persians, Turks, Afghans, Uzbeks, Turkmen, Uygur, Gyrgyz, Kazak, Azerbaijani and Kurds, the first day of the year. For the ancient Zoroastrians, Nowruz marked the end of winter and the renewal brought with the spring. I have always celebrated this holiday, along with my children, Delazad and Djanan, who share a heritage of both East and West. Azerbaijan, Gobustan, Maraza City,
Diri Baba Mausoleum. I have always been an inveterate traveler for my reportages, often leaving my homebase of Paris, and my family, for months at a time. As soon as I was able, and still today, I try to share my life as a photojournalist, along with the realities of the world in which we live, with my children. Consequently, they have been raised to be open to the idea of being citizens of the world. While I was on an extended reportage in Azerbaijan, my daughter, Djanan, came to spend a few days with me. On that day, we were at the tomb of Diri Baba, one of the most visited shrines in Azerbaijan. This sacred place, built in the 15th century, was hewn out of a limestone cliff and has a unique, two-storied structure. The tomb is full of inscriptions, many of which were restored in 1995.
Text written by Rachel Deghati. Published in the book “Azerbaijan, Elegance of Fire” (2014)
ماه مارس :ادای احترام به تمامی زنان
عید نوروز
عید نوروز، اولین روز از فصل بهار و اولین روز از سال جدید برای ایرانی ها، افغان ها، ترک ها، ازبک ها، ترکمن ها، اویغورها، قرقیزها، قزاق ها، آذری ها و کردها. در باور زرتشتیان باستان نوروز نمادی از پایان زمستان و نوزایی طبیعت است نوزایی که بهار با خود به ارمغان می آورد. همواره این عید باستانی را با فرزندانم دلازاد و دجانان جشن می گیریم، آنها که میراث های خاور و باختر را چون جواهری پاس می دارند.
به دلیل رپورتژهای متعددی که دارم اکثرا در حال سفر هستم، اغلب خانه و خانواده ام را در پاریس برای ماه های متمادی ترک می کنم تا پا در مسیر این سفرها گذارم. به محض فراهم آمدن شرایط کوشش می کنم تا زندگی ام را به عنوان یک عکاس خبری همراه با واقعیتهای دنیایی که در آن زندگی می کنیم با بچه هایم در میان گذارم و آنها را نیزشریک کنم. واینگونه آنها با این باور رشد می کنند که همگی ما شهروندان این جهان هستیم.
آذربایجان، گوبوستان(قوبستان)، شهر مرزا و دیر بابا مسلم. زمانی که در یک رپرتاژ طولانی مدت در آذربایجان به سر می بردم، دخترم دجانان آمد تا چند روزی را با من بگذراند. درآن روزها ما در یکی از پربازدیدترین مقبره های کشور آذربایجان، یعنی آرامگاه دیربابا بسر می بردیم. مکانی مقدس که در قرن پانزدهم از پاره سنگهای آهکی ساخته شده و شمایل دوطبقه ی منحصر به فردی دارد.
آرامگاه مملو از کتیبه هایی است که اکثرا در سال 1995 مرمت شده اند.
Azerbaijan, Lerik District
A local man rides a horse through a field of wildflowers in the foothills of the mountain in Lerik, a district in southern part of Azerbaijan, near the Iranian border. This mountainous area has earned a reputation as the “home of people who live to a greatage.”
آذربایجان، شهرستان لریک
منطقه ای درجنوب آذربایجان، درست در مجاورت مرز ایران و مردی که سوار بر اسب از میان دشتی مملو از گل های وحشی در دامنه های کوههای لریک به پیش می تازد. منطقه ای کوهستانی، که برای قرن های متمادی است که سکونتگاه مردم این ناحیه محسوب می شود.
The butterfly grace
Azerbaijan, vicinity Baku, Gala (Qala) Village
Gala is an ancient village with the oldest residential settlement in the Absheron Peninsula that has artefacts from the 3rd century B.C.. An Azerbaijani girl is having her face painted for the Novruz celebrations. The history of Novruz in Azerbaijan – a spring holiday that celebrates the revival of nature, moral purity and equality – goes back millennia. The holiday is officially registered on UNESCO’s List of Intangible Cultural Heritage.
Text written by Rachel Deghati.
Published in the book “Azerbaijan, Elegance of Fire” (2014)
جذابیت پروانه ای
#آذربایجان، حومه ی باکو، روستای قلعه (کالا)
روستای قلعه، روستایی باستانی است که قدیمی ترین سکونت گاه در شبه جزیره ی آب شوران محسوب می شود و آثاری هنری از قرن سوم پیش از میلاد را در خود دارد. دخترک آذربایجانی چهره اش را برای جشن های نوروزی نقاشی کرده.
تاریخچه ی نوروز در آذربایجان-تعطیلاتی بهاری که مردم در آن باززایی طبیعت، خلوص اخلاقی و برابری را جشن می گیرند-به هزاران سال پیش بازمی گردد. نوروز به طور رسمی در لیست میراث فرهنگی ناملموس یونسکو به ثبت رسیده است.
متن منتشر شده در کتاب “آذربایجان ،شکوه آتش”(2014)
Independance day
I started a long photographic work on Azerbaijanا on the occasion of my first trip to this country in 1987.
It was then part of the Soviet bloc and the Russians reigned there. The country had yet proclaimed its independence on May 28, 1918.
For almost 40 years, I continue to
witness through my photographs to
Azerbaijan, its people, its evolution, its sorrows and its joys, its traditions, its culture, in the course of my reports. I like working in continuity on a people, a region, a country. The passing time allows a distanced observation.
On this 100th anniversary of Azerbaijan’s proclamation of Independence, I
have the desire to
share with you the pride of this rider, a member of the National Academy of Polo on a fabled and rare Karabakh horse.
روز استقلال
سال 1987 واولین سفری که به آذربایجان داشتم آغازی بود بر یک پروژه ی عکاسی بلند مدت در مورد این کشور.
کشوری که بخشی از بلوک شوروی شده و مدت هاست روس ها برآن حکمرانی می کنند کشوری که خیلی پیش از رفتن زیر پرچم اتحاد جماهیر شوروی یکبار در تاریخ 28 ماه می 1918 اعلام استقلال کرده بود.
برای قریب به 40 سال، با عکس هایم در جریان گزارش هایی که تهیه میکنم شاهد و ناظری بر تحولات این سرزمین، مردمانش، غم ها و شادی هایش وسنت ها و فرهنگ شان بودم.
می توان گفت تداوم کار و پژوهش روی یک ناحیه، یک کشور و یا مردمی خاص یکی از علایق اصلی من محسوب می شود.
این گذشت زمان است که دورنمایی خاص و دیدی وسیع ازآن کشورو مردمش در اختیارم می گذارد.
در صدمین سالگرد اعلام استقلال جمهوری آذربایجان، اشتیاق قلبی و ندای درونی من این است که تصویری از غرور سوارکاری از این خطه را با شما به اشتراک بگذارم، او یکی از اعضای آکادمی ملی پولو است که در این عکس سوار بر اسب افسانه ای و کمیاب کاراباخ به پیش می تازد.
Detail of a horse mane
Azerbaijan, Absheron Peninsula.
Through my photographic journey, I have always photographed horses when ever and where ever I could. The fabled and rare Karabakh horses play a culturally very important role in Azerbaijan. They are named after the geographical region where they were bred and are known for their compact bodies, strength, speed and endurance.
Text written by Rachel Deghati. Published in the book “Azerbaijan, Elegance of Fire” (2014)
طرۀ یال هایش
آذربایجان، شبه جزیرۀ آب شوران
در خلال پروژه های سفر عکاسی، همیشه و هرزمان بتوانم از اسب ها، این موجودات زیبا عکاسی می کنم.
اسب های کمیاب و افسانه ای کاراباخ نمادی از فرهنگ و تاریخ کشور زیبای آذربایجان محسوب می شوند. این اسبها به واسطهی جغرافیایی که در آن بوجود آمده اند و سرزمینی که در آن پرورش یافته اند، کاراباخ نام گرفته اند؛ و آنچه آنها را شهره ی آفاق نموده سرعت، استقامت، قدرت فوق العاده و اندام عضلانی شان است.
Bubbles of Modernity
Azerbaijan, Baku, Old City, Flower Festival
In the background is the “Maiden Tower” or “Qiz Qalasi”, the landmark and part of UNESCO world heritage. A youth flashmob gathered with bubbles during the Flower Festival.
When I saw this girl, I immediately thought of the name the tower in background “The Maiden Tower”. Text written by Rachel Deghati. Published in the book “Azerbaijan, Elegance of Fire” (2014)
حباب های مدرنیته
#آذربایجان، #باکو، شهر قدیمی ،جشنواره گل
در پس زمینه ی تصویر، قلعه دختر یا قیرقالاسی را می بینید که جانما و بخشی از میراث جهانی یونسکو محسوب می شود. جوانانی که برای یک “فلش ماب” به بهانه ی حباب بازی در جشنواره ی گل گردهم آمده اند.
وقتی او را دیدم ناخودآگاه نام برج در ذهنم تداعی شد “قلعه دختر”.
منتشر شده در کتاب “آذربایجان،شکوه آتش” (2014)
The gift
#Algeria, near Tamanrasset
I was on a long assignment in Algeria for a book. That morning, I was on the Father Foucauld’s set, a Catholic priest, who had built his hermitage in 1910 to meditate and pray.
The view of the Volcanic Valley of #Assekrem in southern Algeria was a moment of grace, a gift of nature.
هدیه
الجزایر، جایی در مجاورت شهر تمنراست
برای تهیه ی یک کتاب در پروژه ای طولانی مدت در سرزمین الجزایر سفر می کنم. صبح آن روز در مجموعه ی پدر فوکو بسر می بردم، پدر فوکو کشیشی کاتولیک بود که خانقاه مخصوص به خودش را در سال 1910 برای مراقبه و دعا در شهر تمنراست بنیاد نهاد.
نمایی از کوه آتشفشان آسکارام در جنوب الجزیره، منظره ای با شکوه، هدیه ای از سوی طبیعت بی نظیر به چشمان همیشه مشتاق من.
The flowers of grace
Near mirador de Los Cuchumatanes, #Guatemala, December 18, 2012
In Guatemala, as I approach the demanding world of coffee cultivation, I am particularly eager to encounter those, previously only seen in the distance, who harvest the red coffee cherries with their bare hands. For thirty-five years I have been a witness of society, between war and peace, photographing humanity caught up in the world’s turmoil.
That day, after several weeks of research, I travelled to the source of the great human chain of coffee production, to tell a story through photographs of the farmers’ daily lives; men and women who have been a part of the AAA sustainable development program.
We were close to the highest point of the land where we could see the tallest volcano of Guatemala. The fog was concealing the landscape that I had wanted to capture on camera. Suddenly a passerby, a shining descendant of the Maya, and without a word she presents me with her confident smile and a bouquet of flowers.
گل های فریبنده
نزدیک میرادو دی لوس کوشوماتوس #گواتمالا،18 دسامبر 2012
در گواتمالا وقتی نزدیک مزارع کاشت قهوه بودم، شور و شوق عجیبی داشتم تا با افرادی دیدار کنم که گیلاس های قرمز رنگ گیاه قهوه را با دستان خالی خود می چینند، شیوه ای از برداشت قهوه که پیش از آن تنها در عکس ها و فیلم ها دیده بودم.
برای قریب به سی و پنج سال من شاهد و ناظر جامعه ای بودم که میان جنگ و صلح به سر می برد و از انسانیتی عکاسی کردم که در آشفتگی و گیجی جهان اطرافش به دام افتاده.
روز موعود فرا می رسد بعد از چندین هفته تحقیق و تفحص به زنجیره ی عظیم انسانی تولید قهوه رسیدم تا بواسطه ی عکس هایم، زندگی روزمره ی کشاورزان این سرزمین را به صورت داستان بازگو کنم: مردان و زنانی که بخشی از برنامه ی توسعه ی پایدار AAA بودند.
ما در مجاورت مرتفع ترین نقطه در آن منطقه بودیم جایی که می توانستیم بلندترین آتشفشان گواتمالا را از نزدیک ببینیم. مه غلیظ در آن روز باعث شده بود منظره ای که به دنبال ثبت آن با دوربین بودم را نتوانم شکار کنم. ولی ناگهان با صحنه ای روبرو شدم که قلب مرا تسخیر کرد؛ رهگذری را دیدم که میراثی از دل قوم کهن مایا بود، زنی سالخورده با لبخندی به پهنای صورتش، پیرزن آرام و بدون حرف این گل های زیبا را به من تقدیم کرد.
Along the river
I travelled Iraqi Kurdistan several months and for 3 years through a photographic journey between sorrows and joys of a people, the Kurds. Often, I was gripped by the beauty of nature.
One day, I found myself facing this encounter of the river Grand Zab (a major tributary of the Tigris that continues its way to the city of Mosul) and the Rawanduz River whose muddy appearance is due to torrential rains.
I thought of this roaming visual witness with thesepeople in search of recognition. Then came the famous quote of Sa’adie Shirazi : “Do good and throw it into a river; one day he will be returned to you in the desert”
در امتداد مسیر رودخانه
کردستان عراق سرزمینی که به مدت چندین ماه در دوره ای سه ساله برای عکاسی به آن سفر کردم ،در غم ها و شادی های مردمش شریک شدم و درطبیعت مسحور کننده اش حضور داشتم.
در یکی از این سفرها بود که ناگاه خودم را در مواجه با عظمت رودخانه ی زاب علیا از یک سو(زی برنیان)(شاخه ی اصلی رودخانه ی دجله که مسیر خودش را تا شهر موصل ادامه می دهد) و روخانه ی رواندوز از سوی دیگر یافتم رودخانه ای که پیش چشمانم با ظاهری گل آلود خودنمایی می کرد ظاهری که ناشی از باران های موسمی بود.
به زیبایی این طبیعت پر جنب و جوش می اندیشم و به مردمانی که تشنه ی حقیقت اند. به عظمت این مخلوق خداوند چشم می دوزم و ابیاتی از استاد سخن، سعدی شیرازی به خاطرم خطور میکند: “تو نیکی کن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز”.
A Day of Love | Valentine’s Day
Being a witness of the world means taking a solitary path along which I encounter human beings who offer me their sorrows, their joys, their lives. In all modesty, I am a mere repository and I try, through my photographs, to share all this with them. Despair which has been confided, violence and death which I have witnessed – these remain the snapshots which make up moments of our human history. As for me, I bear the scars in my soul and in my heart. When my wounds are reopened, I find relief in the reading of poetry and in the emotions evoked when I contemplate the miracles of nature.
As a traveler on this road of witnessing, I might have been eternally alone, but, twenty-four years ago, I encountered a love which has always found the means to make my efforts to bear witness soar even higher and farther.
Now on assignment in Iraqi Kurdistan, I take a moment to seize the beauty of this exchange between the trees and the mountains, between osmosis and a respect for nature – in the image of the love in which I so fervently believe.
در رسای عشق | روز عشاق (ولنتاین)
شاهد و ناظر بر این جهان بودن، به معنای طی کردن مسیری یگانه است که در آن با انسان هایی مواجه خواهی شد که داستان زندگی شان، محنت و پشیمانی شان، لذت ها و خوشی هایشان را با تو قسمت خواهند کرد.
می دانم به صندوقچه ای بدل شده ام صندوقچه ای که درونش مملو از احساسات و عواطفی است که می کوشم تا از مجرای عکسهایم آنها را با دیگران سهیم وشریک شوم.
انسان های زیادی نا امیدی و سرخوردگی هایی شان را با من قسمت کرده اند، خشونت ها و مرگ هایی که ناظر و شاهد بر آنها بوده ام، تمامی اینها تصاویری برجای گذاشته اند که شاید راوی گوشه ای ازتاریخ بشریت باشند. بار سنگین زخم ها و مرارت های روحی و قلبی ام را با خود به هرسویی می کشم وهر بارکه در این مسیر پرپیچ و خم زخم هایم سر باز می کنند شعر میخوانم تا مرهمی برایشان بیایم. همیشه بر این باورم زمانی احساسات و عواطفم به قلیان می افتند، که شاهد معجزات طبیعت باشم.
چون مسافری روی جاده ی شهود شاید تا ابد تنها باشم اما بیست و چهار سال پیش معجزه ای رخ داد، معجزه ی که آن را عشق می نامند و این عشق است که همیشه برای تلاش هایی که می کنم معنایی می یابد و این عشق است که به یاری ام می آید تا بتوانم اوج بگیرم و شهودم را به نقاطی فراتر از آنچه هست، برسانم.
حال در پروژه ای در کردستان عراق مکانی را یافتم تا شاهد شکوه و جلال همنشینی عاشقانه میان کوهها و درختها باشم، عشقی که میان تک تک سلول هایشان ساری و جاری است و من در مقابل این تصویر از عشق سر تعظیم فرود می آورم؛ نیرویی جادویی که به وجود و حضورش در طبیعت ایمان و اعتقاد راسخ دارم.
Iraqi Kurdistan
Since 2013, I have conducted a large-scale photography project about these people – their ability to resist, their hopes and sorrows, and the way they organize the culture and spirituality of their society.
A people with an ancient culture, including that of being fighters on horseback, I also discovered their incredibly skilled horsemen whose power is only equalled by their grace.
A horseman at full gallop near the Great Zab River.
Published in the collector book “Kurdistan_Renaissance”. Text written by Rachel Deghati.
کردستان عراق
از سال 2013 پروژه ی عکاسی را در مقیاسی بزرگ در مورد مردمان کردستان عراق- توانایی و قابلیت هایشان در مسیر پایداری و ایستادگی در برابر ظلم و ستم، امیدها و یاس هایشان و مسیری که در راه پیشبرد فرهنگ و معنویت در جامعه پیش گرفتهاند، آغاز کردم.
کردستان عراق مردمانی دارد اصیل و شریف، مبارزانی دارد غیور؛کردستان عراق سوارکارانی دارد با مهارت اعجاب آور که قدرت و توانایی شان، متانت و وقارشان شهره ی آفاق است.
سوارکاری نزدیک رودخانه ی زاب علیا سوار بر اسبی تیزپا، چهار نعل پیش می تازد.
A window on the world
#Algeria #Bejaia, #Kabylia
Today, it is the World telecommunication and Information Society Day..it reminds me this picture taken in Algeria.
I explored Algeria from North to South and from East to West, over the course of several months, in all season, in preparation for a book. It is a sublime and complex country.
In the town of Bejaia, the inhabitants of this apartment building could enjoy a view of the port and the sea, but the satellite dishes, gateways to the world, which cost the earth and are turned towards the sky, block almost every window.
Published in “Algérie” (Michel Lafon Publishing, 2013).
پنجره ای رو به جهان
#الجزایر#بجایه #کابیلیا
امروز روز جهانی مخابرات و اطلاعات نام نهاده شده؛ همیشه این روز برای من یادآور این عکس است در کشور الجزایر و شهر بجایه.
برای تهیه مطلب و محتوا برای یک کتاب، در دوره ای چندین ماهه از شمال تا جنوب از شرق تا غرب الجزایر را در فصول مختلف سفر کردم.
الجزایر برای من همیشه کشور شگفتی ها بوده و هست.
در شهر بجایه، ساکنان این بلوک های آپارتمانی می توانند از پنجره ی خانه شان به تماشای نمایی زیبا از دریا و بندر بنشینند اما افسوس و صد افسوس دیش های ماهواره ای بر سر راهشان قرار گرفته که پل ارتباطی ساکنین آپارتمان با جهان بیرون است. اجسام دایره ای شکل که تقریبا چشمان تمامی پنجره ها را رو به این منظره ی زیبا کور کرده اند.
و گویی از کناره ی پنجره ها چشم به آسمان دوخته اند.
منتشر شده در “Algérie”
Resist
One day, in January 2017, as I was walking to cover the women’s march which was launched throughout America, a statue wore this banner as an invitation to enter the resistance. Resist to what?
I have come up with some answers since then, planetary movements by women for their fundamental rights to be simply respected: for what they are, their dreams, their ambitions and their freedom.
No submission, no object, but voices to listen.
So yes, we must ALL enter into resistance by our daily actions, by our look, by our commitments, in the face of the injustice of partiality they are victims of. It is our duty to fight for the recognition of ahumanity that has been maltreated for so long.
It is the first fundamental right of women
مقاومت
یکی از روزهای ماه ژانویه سال 2017، در حال پیاده روی برای پوشش خبری راهپیمایی سراسری زنان در آمریکا، در مسیر مجسمهای را دیدم که پارچه ای قرمز رنگ روی آن انداخته شده بود و تنها یک کلمه روی پارچه نوشته شده، مقاومت!
به نظر میرسد هدف همراه ساختن مردم برای پیوستن به یک جریان مقاومت باشد. ولی شاید با خود بپرسیم مقاومت برای چه؟!
از آن روز تا بحال پاسخ های متعددی به این پرسش دریافت کردم. جنبش های جهانی که توسط زنان برای احقاق حقوقشان به راه افتاده تا بتوانند احترام به موجودیت و ماهیت زنانگی شان را بدست آورند، به رویاهایی که در سر دارند جامه ی عمل بپوشانند و در مسیری قرار گیرند تا آزادی هایی که در گذر قرن ها به دنبال احیای آنها بوده اند، را محقق سازند.
بدون تفویض و تحکیمی، بدون هدفی مشخص و تنها صدایی برای شنیده شدن.
آری ما همگی وظیفه داریم تا با اقدامات روزانه مان، نوع نگاهمان، با تعهداتمان در مواجه با بی عدالتی و نابرابری متعصبانه علیه زنان وارد این کارزار شویم و به این جبهه ی مقاومت بپیوندیم. مسئولیتی است بر دوش ما که به نام انسانیت مبارزه کنیم؛ انسانیت و شرافتی که دیر زمانیست در همه ابعاد مورد سوء استفاده قرار گرفته.
این نخستین گام ها در این مسیر دشوار است، در مسیر احقاق حقوق بنیادی زنان.
The Instant
#Turkmenistan. #Cheleken
In Turkmenistan, I managed to leave the capital, Ashgabat. I had one week to photograph the shores of the Caspian Sea before reaching Azerbaijan by boat. On the small island of Cheleken, I unintentionally witnessed a scene which filled me with joy. Light gently touched on a group of actors rehearsing a local tale. A poetical moment, when the photographs are imbued with lyricism, where perfection lies in the protagonists’ movements, the lines and light are harmonious: a sheer gift for the eyes and for me as a photographer.
Text by Rachel Deghati
Picture taken while on assignment on Caspian Sea for National Geographic Magazine, published in “Derrière l’objectif” (Hoëbeke Publishing,
2010).
لحظه |ترکمنستان #چله کن ،چلکن
در ترکمنستان، عشق آباد (پایتخت) بود که تصمیم به ترک این دیار به مقصد آذربایجان گرفتم. برای طی این مسیر قایق را انتخاب کردم؛ در این سفر دریایی، حدودا یک هفته فرصت داشتم تا از کرانه های دریای کاسپین عکاسی کنم. در میانه ی راه، جایی درجزیره ی کوچک چله کن برای مدتی توقف کردیم. درگوشه ای از جزیره گروهی از بازیگران ترکمن مشغول تمرین نمایشی بودند که افسانه ای محلی را روایت می کرد. با دیدن صحنه ی تمرین نمایش، به ناگاه شور وهیجان زائدالوصفی به سراغم آمد.
لحظاتی شاعرانه فرا میرسند، آن زمان که تصاویربا تغزلی عارفانه در هم می آمیزند، آن زمان که خطوط و نور به هماهنگی کامل می رسند و جایی که کمال در بستر حرکاتی پرجلال رخ می گشاید. دیدن این صحنه ها موهبتی است برای من به عنوان یک عکاس و هدیه ای است به چشمان منتظر من، تماشای این زیبایی پر رمز و راز.