بر چله کمان اشک ؛ روایت اشک و امید
نوشتهی: محسن ظهوری
چند سالی است که وقتی اسم تلفیق در موسیقی ایرانی را میشنویم، یاد آهنگساز سختگیر و کنجکاوی میافتیم که در یک دهه اخیر، ذائقه جدیدی در موسیقی ایران ایجاد کرده است. «محسن نامجو» در این سالها آنطور که خودش میگوید بیشتر یک پژوهشگر بوده، یک آزمایشگر، یک کنجکاو موسیقی. کسی که برای هنر هیچ تعهد بیرونی قائل نمیشود و موسیقی را برای خود موسیقی میخواهد؛ با نتهای دستگاههای مختلف بازی میکند و گامهای متنوع را کنار هم میگذارد و دستگاهی را از هم میپاشد تا دستگاهی تازه بسازد. او حالا با انتشار آخرین آلبومش «بر چله کمان اشک»، بازی تازهای آغاز کرده است. بازی سخت و دشواری که قطعا راه تازهای در موسیقی ایران خواهد بود.
دریچهای برای گفتوگو
آخرین اثر نامجو، پیچیدهترین و سختترین کاری بوده که تا امروز به انجام رسانده است. او قطعات ملل مختلف در طیفی گسترده از تاریخ را کنار هم گذاشته و بدون دخل و تصرف در متن شعر آنها، توانسته از همکناریشان، داستان خودش را روایت کند. از طرفی برای نخستینبار است که نامجو سراغ موسیقیهای کاملا محلی (شاید بتوان گفت بدوی) ایران رفته است. موسیقیهایی که برای کار روزمره یا مراسم مردم اجرا میشده و شاید فقط برخی از آنها هنوز هم بهصورت خودجوش اجرا شوند. این آغاز راهی تازه برای آهنگسازی است که ما او را به اسم موسیقیدان تلفیقی میشناسیم؛ آغاز راهی که برای گفتوگویی تازه برگزیده است. هرچه نباشد اگر در خصوص حصر و بند کردن نامجو در نام «موسیقی تلفیقی» اختلافنظر وجود داشته باشد، اما در اینکه او اهل گفتوگو در موسیقی است، تردیدی نمیتوان کرد. او در هر قطعهای به گفتوگویی تازه نشسته؛ بین گامها و اشعار و صدادهیهای مختلف. موسیقی او صرف یک تلفیق ساده بین نتها، متنها و حنجرههای متنوع از فرهنگهای مختلف نیست. او این اصوات را کنار هم میگذارد تا با هم گفتوگو کنند و چیزی تازه از دلشان خلق شود. به همین دلیل هم با وجود آنکه از کار او بسیار تقلید میشود، تا امروز منحصربهفرد و تازه باقی مانده است.
بسیاری از دوستداران موسیقی نامجو، او را بازیگوش و دلپذیر میدانند. از شوخیهای کلامی و موسیقایی او خشنود میشوند و از قطعات عاشقانهاش لذت میبرند. مواجهه این مخاطبان با آلبوم «بر چله کمان اشک» کمی سخت خواهد بود. اگر تا دیروز تلفیقها و پژوهشهای نامجو بر ردیف دستگاهی، موسیقیهای مقامی و محلی و گامهای غربی، برای مخاطبان بسیاری دلپذیر بود، حالا قدم در راهی گذاشته که آن مخاطبان، کمتر بدان میل میکنند. نامجو در آخرین آلبومش راوی مرگ شده؛ در روایتی ۷۶ دقیقهای در ۲۲ قطعه موسیقایی با لحنها و صداهای گوناگون و متفاوت. اثر او گرچه در یک نگاه ممکن است تکه تکه و گیجکننده به نظر برسد، اما در کل، یک روایت را در پیش گرفته؛ روایتی که آن را تلخ و ناامیدکننده دانستهاند. گرچه با نگاهی عمیقتر به آلبوم، میتوان دریافت که نامجو گرچه اوضاع جهان را تلخ میبیند، اما برای آن امید و بهبودی آرزو میکند. امیدی که تنها با دانستن روایت این آلبوم به دست مخاطب میآید.
محسن نامجو خودش درباره آلبوم، هم در دفترچه منتشر شده همراه آن و هم در گفتوگوهایش با رسانهها، مفصل سخن گفته؛ از اینکه حنجره خود را از نظر صدادهی به نمایش گذاشته تا از زیرترین تا بمترین نتها را بخواند. از این گفته که توانسته با تحقیق خود موسیقی ملل گوناگون، از مغولستان و غرب هند تا ایران و ایتالیا را کنار هم به نمایش بگذارد. او درباره مفهوم آلبوم خود نیز بارها گفته؛ اینکه انگار جنازهای بر دوش مردمان، مسیر جاده ابریشم را میپیماید و هر ملتی بنا به فرهنگ موسیقایی خود بر آن زاری میکند. اما یک نکته نگفته مانده است؛ اینکه خواننده در این آلبوم، چه داستانی را روایت کرده است؟ آیا همچنان که گذر او در مسیر جاده ابریشم به صورت خطی نیست، داستان این روایت نیز غیرخطی است؟ آیا داستان او تنها بیان مفهوم زاری در ملل گوناگون بوده است؟
زاری بر کدام جنازه؟
ای نقش توام در چشم،
ای نام توام بر لب،
ای جای توام در دل،
پس کجا تو پنهانی؟
(حلاج الاسرار / بیژن الهی)
دهمین آلبوم محسن نامجو در یازدهمین سال کار رسمیاش، با این شعر آغاز میشود؛ متنی از گذشته به زبان امروز و حاوی یک پرسش قدیمی؛ جستوجویی به وسعت کل تاریخ اندیشه بشر. رسیدن به پاسخ سئوال بزرگ انسان از هستی که همیشه با شک و اشک همراه بوده است؛ سئوالی که جان سراینده این شعر را نیز به وضعی فجیع گرفت تا شکاش به اشک بدل شود. «بر چله کمان اشک» راوی بهت و سرگشتگی است. راوی نالهها و ضجههایی که برای پرسش و شک در شرق و غرب عالم بلند شده. و برای روایت این تاریخ، چه مسیری بهتر از جاده ابریشم که وصلکننده شرق و غرب آن روزگار بوده. پس راوی از همان ابتدای آلبوم، ما را بر چله کمان اشک مینشاند، زه کمان را میکشد تا در مسیر طولانیترین جاده باستانی جهان، با نواها و صداهایی از گذشته تا امروز، بگرییم.
نامجو در آلبوم تازه خود، روایتگر تاریخ مردم شده است. او نواهایی فراموششده را در مسیر جاده ابریشم گرد آورده تا همه بر یک جنازه بگریند. جنازهای که قرنهاست در واقعیت بر دوش این مردمان حمل شده و خواهد شد. میتواند کشتهای باشد از جنگی مذهبی یا قومی که در طول تاریخ بارها و بارها تشییع جنازه شده؛ هربار با زاری سازی و شیون حنجرهای.
قطعه اول آلبوم، درآمدی است که تکلیف مخاطب را با کل ساختار و مفهوم آن آشنا میکند؛ ابتدا صدای باران و باد را میشنویم و صدای کودکانهای از خواننده که دریب دریب میگوید؛ انگار کودکی در حال بازی است. با مضطرب شدن این صدای کودکانه، صدای نعره و آوازی به گوش میرسد و ما از درد و رنج فضا آگاه میشویم. کمکم نعرهها و آوازهای غمگین دیگری هم به گوش میرسند و همه با هم ناموزون و دردآور تمام فضای قطعه را پر میکنند تا زمانی که سئوال مطرح شود: «پس کجا تو پنهانی؟»
یار میگوید الله
دلدار میگوید الله
هر کجا دیوانه و هشیار میگوید الله
قطعه دوم آلبوم، ترانهای محلی از خراسان است که انگار پاسخی است به پرسش قطعه اول؛ پرسشی آمیخته با شک که حسین منصور حلاج و بیژن الهی آن را از گذشته تا امروز تکرار کردهاند. در این ترانه محلی قدیمی، خواننده از حال و روز خراب خود میگوید؛ از آهی که در سینه دارد، از زنجیری که فلک بر گردنش انداخته، اما هربار همراه با دیگران بر اینکه همه رو به الله دارند، تاکید میکند. اما پاسخ پرسش اول چیست؟ دوباره اشکی بر شک؟ نالهای برای هست خودش و امیدی به هست او؟ یا هیچ؟ قطعه سوم با تلفیقی از دکلمه و غُرغُر و آواز، همین هیچ است. پاسخی دیگر به پرسش اول. پاسخی خیامگونه که انگار جهان هیچ در هیچ است. پس با قطعه چهارم که دعایی است مسیحی از قرون گذشته، برای این خیام شکاک در قطعه پیشین، از خدا طلب آمرزش میشود تا «باشد که روحاش گیرد آرام». همان دعایی که آن را چندبار دیگر هم در این آلبوم میشنویم؛ همچنان که در انتهای قطعه دوم (الله) و ابتدای قطعه سوم (هیچ) هم شنیدهایم. دعایی که در آن از پروردگار برای تمام نالهکنندگان، طلب آمرزش میشود. در قطعه چهارم دعاکنندگان، لحن عادی را به صورت یکدست نگه نمیدارند. آنها پس از فضاسازی سازها که به سبک موسیقی مذهبی کلیسایی و همآوایی است، دعایشان را ابتدا آرام و سپس با لحنی دیگر میخوانند؛ گویی که کمکم عصبانی میشوند و آرام آرام لحنشان حالتی دستوری و محکم به خود میگیرد. اینجاست که صدایی دیگر از مغولستان در قطعه بعدی برمیخیزد؛ موسیقی زیبای قطعه پنجم انگار که دشتی را در آن سرزمین به ذهن مخاطب میآورد با سوارانی که بر اسب میتازند. گویی صدای همآوایی دستهجمعیشان را از دور میشنویم. موسیقی این قطعه به هیچوجه غمگین و دردآور نیست و حسی از آزادی و رها بودن دارد، البته با طنزی به سبک نامجو؛ گویی این سواران در این دشت زیبا برای زندگی تلخشان در جواب دعای مسیحی قطعه قبل فریاد میزنند: «هستی از ما آلت خورده اَستیم ما از هستی.»
داستان «بر چله کمان اشک» اینگونه شکل میگیرد. قطعه به قطعه، با نواها و صداهایی از اعماق تاریخ تا امروز در سرزمینهای گوناگون طرفیم که هر کدام با دیگری در حال گفتوگو هستند. مهم نیست این سازها و آواها از آن کدام سرزمین و مربوط به کدام دوره تاریخی هستند، مهم نیست که شعر و ترانه این قطعات را چه کسی و برای چه چیزی سروده؛ نامجو آنها را کنار هم قرار داده تا جواب یکدیگر را بدهند. هر کدام آنها در این آلبوم یا زاری و ضجهای است برای زندگی، یا طلب آمرزش از آفریننده و یا دل بریدن از اود. آوای مردمان در «بر چله کمان اشک» در مرز میان شک و اشکاند. این آلبوم، داستان غمانگیز برخورد ادیان است و جنازههایی که این برخوردِ گاه سهمگین، به بار میآورد تا زاری در موسیقی ملتها روان شود. شاید اگر احمد شاملو زنده بود و این آلبوم را میشنید، جواب سئوالی را که سالها پیش در شعر خود، برای نقد موسیقی ایرانی کرده بود، میگرفت. او پرسیده بود: «بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟ / بر کدام مُردۀ پنهان میگرید / این سازِ بیزمان؟»
به سوی امید
ساده بر سادگی زیستنم نیستنم
نیست تنم
که همهش از خُرد میگوید
که منم
خوانش این شعر در قطعه ششم، با دامنههای صوتی گوناگونی انجام میشود. انگار که صداهایی از طول تاریخ بین هست و نیست در شرایط موجودشان به تردید افتادهاند. گریه و زاری خواننده و ساز در ادامه این قطعه، به رقص خنجر میرسد؛ به آئینی کهن و مذهبی برای آمادگی ترکمنها در نبرد. نبردی که مخاطب را از گریه و زاری قطعه قبلی بیشتر آگاه میکند. این قطعه به تمامی خود میدان جنگ است. میدان خونینی که صدای شیهههای اسب و هلهله مردم، خونبار بودن آن را در ذهن مخاطب زندهتر میکند. پس از آن است که قطعه هشتم را میشنویم و سرانجام جنگ را در خوانش موسیقایی نامجو از شعر «پرویز کریمی» میبینیم؛ «دختر قالیباف و آلاچیقِ ویران» بر اساس ریتم کوبش فرشبافی ساخته شده و با اینکه ریتم آن نوید زندگی میدهد، شعرش از دختری زیبا در مکان ویرانی حکایت میکند که هنوز در این جنگ و مرگ به کار خود ادامه میدهد.
قطعه نهم با ادامه زاری خواننده در انتهای قطعه قبل آغاز میشود. موسیقی این قطعه نوایی مذهبی شبیه به موسیقی کلیساست. دوباره دکلمهای از خواننده میشنویم که از عشق و مرگ میگوید. شاعر از مرگ در راه خدا میگوید و اینکه این مرگ زندگی دوبارهای برای اوست؛ «با عشق تو در خاک نهان خواهم شد» دعا و نیایش به درگاه خدا و ناله مردمان برای مرگ، در سه قطعه بعدی که برای لرستان و هرمزگان و قشقایی است، پی گرفته میشود. در هر کدام از این قطعات، عدهای نام خدا را بر زبان میآورند و خواننده یا همان راوی نیز بر حوادثی که احتمالا در زندگی آنها رخ داده ناله میکند.
قطعه چهاردهم آلبوم، اوستاخوانی نامجوست با شعری امروزین. «شانههایم» شعری عاشقانه و در عینحال غمگنانه است از «آرزو خسروی». هر چه مفهوم شعر از عشق به زخم نزدیک میشود، صدای خواننده نیز در گفتن کلمه «شانههایم» بلندتر میشود تا جایی که در انتهای قطعه کاملا «شانههایم» را فریاد میزند. انگار عشقی است که به تمامی با زجر همراه است؛ نمونهای از زندگی یک انسان در دنیایی پر از مرگ و خون. همین نگاه را در قطعه بعدی نیز میبینیم؛ قطعه پانزدهم که لالایی است؛ لالایی مادری برای فرزندش. پیش از اینکه این لالایی را بشنویم، موسیقی رقص محلی ایتالیایی را میشنویم و پس از این لالایی غمگین از لرستان نیز، همآوازی غمگینی را به سبک موسیقی بالکان. قطعه بعدی جواب دعاخوانان مسیحی است به این مادر. آنها شرح درد مریم مقدس را به مادر یادآور میشوند.
قطعه هفدهم آلبوم صدای زنان سرخوشی است که در حال خواندن متنهایی به زبان ایتالیایی هستند. گروهِ «فاراوآلا» صدای زنان شادی است که شاید از زندگی و لذت حرف میزنند. خواننده روی صدای آنها دوبیتی ستایشآمیزی را در شکر خالق، به آواز میخواند. انگار موسیقی در این آلبوم، آرامآرام به سوی زندگی میرود و از شادی هم میگوید. قطعه هجدهم ترانهای محلی و شاد و به قول نامجو «شوخ و شَنگ و مناسب رقص» است. زنان آواز میخوانند و دست میکوبند. این قطعه ناگهان قطع شده و به «دلا دیدی» میرسد. قطعهای با شعر هوشنگ ابتهاج که از پایان درد و رنج میگوید و آمدن روشنایی و امید. این قطعه برای یادآوری درد و رنجهایی است که در گذشته متحمل شدهایم و حالا برای رفتگان ناله میکنیم. مرثیهای است برای تلخیها و سیاهیهای از سر گذرانده شده؛ «نگر تا این شب خونین سحر کرد / چه خنجرها که از دلها گذر کرد»
قطعه بیستم «مرگ» نام دارد. قطعهای است بیکلام که سازی بادی فضای تلخ آن را به تصویر میکشد و سپس با ضربههای سنج، ناموزون میشود و فضای رعبانگیزی ایجاد میشود؛ این قطعه فضایی شبیه به موسیقی تعزیه دارد. «لبیک» با شعری از حلاجالاسرار با ترجمه بیژن الهی، قطعه بعدی آلبوم است. یکی از سختترین قطعات نامجو در رسیدن به موسیقی شعر است که در آن وجهی عرفانی از خدا توصیف میشود. داستان دوست داشتن خداست بدون امرو و نهی به دیگران. همین مفهوم در آخرین قطعه آلبوم نیز پی گرفته میشود.
الف
عین تألف
خلق را با خلق.
لای بر ملامت،
گو ملامتبار.
و لامی ضرب لامی،
بارشی رگبار.
و هایی در هلاکم
آه! دانستی؟
(حلاج الاسرار / بیژن الهی)
شاعر درباره این شعر توضیح میدهد که بر چهار حرف «الله» دور میزند. شعر از الفت بین خدا و خلایق میگوید، نه نبرد برای اثبات دین برتر که فجایع بیشماری در جهان درست کرده است. فجایعی دردآور که صدای نالههای آن را از دیروز تا امروز به انحای مختلف شنیدهایم و محسن نامجو نیز بخشهایی از آن را بهصورت یک روایت در این آلبوم گرد آورده است. این قطعه با سنتور زیبا و دلنشینی تمام میشود تا نامجو در انتهای این مسیر درد و رنج، روزنه امیدی بگذارد؛ روزنهای که میتواند الفت میان خلایق حاصل شود.
[button color=”red” size=”medium” link=”http://download.owrsi.com/pdf/بر_چله_کمان_اشک.pdf” icon=”” target=”false”]دریافت دفترچه آلبوم[/button]