گفتگو با دکتر محمود زند مقدم خالقِ «حکایت بلوچ»
این گفتگو کُرنشی است برابرِ حافظۀ طلایی و دقیقی که خشت به خشت، گام به گام، وجب به وجب پهنۀ بلوچستان را طی پنجاه سال موشکافی مینیاتوری ترسیم کرده وآن را با نثری خیرهکننده و سحرآمیز در هفت جلد تحت عنوان «حکایت بلوچ» نوشته است
محمود زند مقدم تعریفِ یک ذهن درخشان به مثابۀ خالقِ مستند نوشت هفت جلد حکایت بلوچ
گفتگو با دکتر محمود زند مقدم
شنبه هشت دی ماه 1397 ساعت شش عصر وارد منزل دکتر محمود زند مقدم واقع در یکی از کوچههای درکه میشوم، زود تر از موعد رسیدهام. ایشان از پیادهروی سه ساعتهشان بازگشتهاند، با این وجود اثری از خستگی در ایشان هویدا نیست. مینشینند روی تختخواب و شروع میکنیم به گپوگفت. تختخوابشان در اتاقیست که تمام دیوارهایش کتابخانه و تابلوهایی از بلوچستان است یک بوم نقاشی رو به روی تختخواب است و روی آن کاغذیست پر از نوشته. این دفعۀ چهارمیست که به دیدار دکتر محمود زند مقدم میآیم، بعد از خواندن دو جلد ازکتاب (حکایت بلوچ) که اثری است درخشان و چند منظوره، با وقفهای چند هفتهای برای گفتگو آمدهام. عکاسی همراهم نیست و خودم میخواهم از ایشان عکس بگیرم. دکتر محمود زند مقدم با وجود دردهای استخوانی، به حرف من گوش کرده، بلند میشوند در جاهای مختلفی که نشان میدهم مینشینند و ژست میگیرند تا ازشان عکس بگیرم. شوخطبعی و حرمتی که در نوشتههایشان است در رفتارشان هم دیده میشود. بعد از گرفتن چند عکس کنارشان مینشینم و ضبطم را روشن میکنم. برایم سخت است از کسی این گفتگو را بگیرم که در عرصۀ ادبیات به زعم خودم نثرش چند دست آب شستهتر از استادید نامی ادبیات داستانی امروز است.
این گفتگو کُرنشی است برابرِ حافظۀ طلایی و دقیقی که خشت به خشت، گام به گام، وجب به وجب پهنۀ بلوچستان را طی پنجاه سال موشکافی مینیاتوری ترسیم کرده وآن را با نثری خیرهکننده و سحرآمیز در هفت جلد تحت عنوان «حکایت بلوچ» نوشته است تا نگاه اقلیمی، جامعهشناسی، مردم شناسی، تاریخی و جغرافیایی ضلعی از این خاک را به کاملترین شکل ممکن به ثبت برساند، پیشتر نام این نویسنده را در کتابهای افستی شهرنو، آدمهای سه قران و صناری (نشر مازیار)، آفاقِ جزیره قشم، مردمان روستاها، بندرها، روستا بندرها، بندها، کشت و کار، دریا نوردی و صید و صیادی و مونوگرافیهای متعدد دربارۀ مردم سیستان و بلوچستان دیده بودیم.
1 ) در آیینِ بزرگداشتِ شما در سازمانِ اسناد و کتابخانۀ ملی، تنها یک جمله گفتید: “ خیلی ممنونم که امروز بعد از پنجاه سال از شما این همه لطف دیدم.!” خیلی از بزرگانی مثل آقای مسجد جامعی ابراز تاسف کردند از این تاخیر در معرفی و رونمایی مجموعۀ هفت جلدی «حکایتِ بلوچ» و پرداختن به زحماتِ شما، بنابراین به منِ ساناز سیداصفهانی اجازه دهید بعد از پنجاه سال به عنوانِ نویسنده و روزنامه نگار، بارِ تمامِ کسانی که سراغِ شما نیامدند را به زعم و ظن خودم به دوش بکشم.
2) خب پس این نشستِ ما دربارۀ ثمرۀ هشتاد سال زندگی شما که کتاب «شهر نو» و مجموعۀ هفت جلد «حکایت بلوچ» از بینشان شناخته شدهتر است، خواهد بود. اگر به گذشته برمیگشتید، آیا با دیدنِ وضعیتِ فرهنگ و هنر امروز وقت و عمرتان را صرفِ امرِ کتابت و نگارش مستندات میکردید؟
– بله . رنج ِ زیادی به من داد، ولی راضیم ازش. عمرم را به بطالت نگذروندم.
3) نه مقصودم بازخورد جامعۀ فرهنگی و هنری دربارۀ کارهای شماست. خیلی صبوری کردید بابتِ چاپِ هر دو کتابتون چه شهر نو چه مجموعۀ حکایت بلوچ و این عدم چاپ به موقع هم دلسرد کننده است چه برسد به اینکه پنجاه سال طول بکشد. شاید به همین خاطر در بزرگداشتتان فقط به ذکر یک جمله اکتفا کردید. “ خیلی ممنونم که امروز بعد از پنجاه سال از شما این همه لطف دیدم!”
– اهمیتی به این مراسمها نمیدهم. مراسمِ صمیمانهای نبود، خوشم نمیآید از این شکل برنامهها.
4) قبل از اینکه بروم سراغِ کتاب شهر نو دوست دارم بپرسم آیا آقای کامران شیردل را میشناسید؟
– بله اما ندیدمشون. کارشان را دیدهام.
5) آیا میدانستید شما و آقای شیردل یک سال اختلاف سن دارید و تصادفاً هر دوی شما جزو اولین نفراتی بودید که ازتان خواسته شد تا به قلعۀ زاهدی بروید. ایشان در سال 1345 وارد قلعه شدند و شما در سال 1346 و 47. کار ایشان را توقیف میکنند و بعد از نزدیک یک دهه ایشان از بقایای فیلمشان میتوانند فیلم کوتاهشان را بسازند و شما هم همین طور، منتها کتاب شما بعد از پنجاه سال چاپ شد. چرا انقدر دیر کتابتان چاپ شد؟
– صمیمانه به شما بگویم، من این دیرکرد را میگذارم به حسابِ اینکه من را از خودشان نمیدانند.
6) کی؟
– همان کسانی که این برنامهها را اجرا میکنند . . . رو نمایی و چاپ کتاب و . . .
7) در واقع شما در مقدمۀ کتابتان گفتهاید که خانم ستاره فرمانفرماییان بانی دانشکدۀ خدماتِ اجتماعی از شما خواستند در مورد شرحِ زندگی روسپیان تهران، روسپیان خیابانی، خانههای امن و شهر نو گزارشی تهیه شود که خودتان نوشتهاید قرعۀ فال در آخری به نام شما افتاد. آیا کسانِ دیگری هم هستند که دربارۀ چگونگی زندگی روسپیان در آن دوره تحقیق کرده باشند و تشریحاتی داشته باشند و ما نمیدانیم؟
– من جامعه شناسی درس میدادم، خانم فرمانفرما را میشناختم ایشان هم من را میشناختند. به من گفتند تو که بچۀ خانی آبادی و بچۀ تهرانی بیا برو یک کارِ فیلمبرداری برای ما انجام بده و وقتی ایشان یک حرفی بزنند دیگر مشکلی نبود اما دو چیز باعث شد من قلعه را بنویسم، یکی اینکه این مجوز، راه را برای من باز میکرد، یکی دیگرعشق خودم. فکر نمیکنم اون بخش انجام شد در مورد تحقیق دربارۀ روسپیان خیابانی و … .
8) خب منظور من دقیقاً همین است که وقتی ایشان از شما خواستند که گزارشی در این مورد داشته باشید آیا بعدا نخواستند که این گزارش شما جایی چاپ یا رونمایی شود یا در جایی ثبت شود به عنوان یک گزارش آماری در مورد زیست این روسپیان؟ چون مجوز را خودشان داده بودند. کتاب شما هم دو بخش است یک بخش بهزیستی و یک بخش شهر نو. در واقع از طرف خانم فرمانفرما پولی دریافت نکردید؟
– نه اصلا. من خودم رفتم و این کار را انجام دادم چون علاقمند شده بودم به این محیط. مثلاً تئاتری که در این قلعه بود به مدیریت ببراز خان سلطانی برای من خیره کننده بود. بخاطر این جذابیتها رفتم جلو و کار کردم نه تنها شهرنو که همۀ کتابهایم را از روی عشق نوشتم. عشق به نوشتن ولی ضمناً یک فشارِ مغذی و روحی به من میامد که بنویس. یعنی من در اختیار این فشار درونی و ذهنی بودم. وقتی که قلم را به دست میگرفتم دیگه هرچه از پس آیینه طوطی صفتم داشتهاند، آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم. این طوری بود.
9) یعنی بدون هیچ چشمداشتِ مالی و هیچ چشمداشت به بازخورد جامعه ی فرهنگی همیشه کار می کردید ؟
نه به هیچ چیز فکر نمیکردم . به داستانِ مالیاش هم که فکر نمیکردم چون عادت کردم بسازم به آنچه که دارم تا اینکه بیام و دستمزد بگیرم .
10 ) شما در باره ی تاخیر پنجاه ساله ی که در چاپِ قلعه شد توضیح ندادید .
– من فکر می کنم این سیستمی که داریم دوست دارد کسانی را معرفی کند که از خودش هستند و من چون با هیچ حکومتی چه در زمان شاه چه بعد از انقلاب انس و الفت و رابطه ای نداشتم خب بهم اهمیت ندادند .
11) خب یعنی قبل از انقلاب هم برای چاپ کتاب شهرنو اقدام کردید و به فرجام نرسید ؟
– نه .
12) چطور شد که ناصر زراعتی کتاب شهر نو را چاپ کرد ؟
– نمیدونم .- [ با توجه به عدم شفاف بودن پاسخ ادامه ی جمله ذکر نمیشود . ]
13 ) ببینید من متوجه نشدم پرونده ی کتاب شهرنو چطور بسته شد ؟ چطور این مجموعه رسید دست آقای زراعتی ؟ اصلا این نوشته ها چطور از ایران رفت آن ور آب ؟ آیا کارهایتان دستخط بودند یا تایپی ؟ یعنی از طریق ای میل به دست ایشان رسید ؟
– اگر آقای مهندس راستگار که جامعه شناسی تدریس می کردند نبودند من هرگز این کار را نمیکردم .
14 ) یعنی آقای راستکار باعث شدند شما در مورد شهرنو کار کنید تا خانم فرمانفرمانیان ؟
– بله . ببینید یک روز در همان ایام پدر آقای راستکار فوت کردند که مراسم شان را در خانقاه صفی علی شاه برپا کردند و من هم رفتم آنجا . یک شعر قشنگی در آنجا خواندند در باره ی یکی از روسپیانی که در قلعه صدای خوبی داشت .رفت نامه رسان و باز آورد/ این چنین عطر نیاورده کاروان تتار.
خدمتتون عرض کنم . زمانی که قلعه را درست کردند که باعثش رضا شاه بود در آنجا دو تا روسپی بودند که یکی از آنها آوازِ دلکشی داشت که در موردش مخبرالدوله نوشته هیچ خواننده ای این لطافت و این سهولتِ تغییر مقام را مثلِ این شاهزاده خانم ندارد . من این جریان را در خانقاه صفی علی شاه شنیدم . این بود که برایم جالب شد که بروم دنبال مستندات قلعه .
15 ) آیا میدانستید که این کتاب بعد از چاپ در خارج از کشور ، در داخل کشور هم به طور زیرزمینی و افست و زیر میزی به فروش می رسد ؟
– بله . خبر دارم که در ایران افست می کنند و میفروشند . اتفاقا یکی از کسانی که کتاب را افست کرده بود به من زنگ زد گفت آقای دکتر من را حلال کن ، من این کتاب شما را زیرمیزی و پنهانی چاپ کردم و خیلی هم فروختم ، گفت اگر اجازه بدید میخواهم برای شما هم افستش را تقدیم کنم .
16 ) پرونده ی شهر نو به صورت نوشته های کتبی و دست نویس است یا تایپ شده ؟
– نه . من خودم با مداد و قلم خودم نوشتم .
17 ) آیا ترتیب و توالی همان طور است که در کتاب آمده یا نه مثلا اول شما رفتید به تماشای تئاتر ببراز خان سلطانی و بعد از آن به بهزیستی رفته اید ؟
– نه ترتیب و توالی دقیقا همینی هست که در کتاب آمده . آن زمان چراغ زنبوری بود من مینشستم کنارش که نور داشت تا بتوانم کم و بیش بنویسم . یا مثلا در تئاتر مردم حرف میزدند و من بدون اینکه به کاغذ نگاه کنم درشت درشت توی دفتر مینوشتم . نگاه نمیکردم .
18 ) گفتید به شما گفته بودند از شهرنو فیلم بسازید یعنی به شما مجوز فیلمبرداری داده بودند ؟
– نه این طور نبود مقصودشان این بود که من چیزی بنویسم که آنها از رویش بتوانند فیلم بسازند .
19 ) چرا با خودتان ضبط نبردید که صداها را ضبط کنید ؟
– خب میدونید آن موقع حافظه ی من خیلی قوی بود . احتیاجی نداشتم به ضبط . هرجایی رو که میخواستم میتوانستم عینا تکرار کنم و بنویسم .
20 ) اصلا چطور شد که برای این کار آمدند سراغ شما ؟ در واقع بهتر است این طور بپرسم که شما چه زمانی شروع به نوشتن کردید اولین آثار شما در عرصه ی ادبیات کجا چاپ شده بود ، بار قبل که خدمتتان رسیدم فرمودید انجمن ایران – آمریکا می رفتید و شعرخوانی فروغ فرخ زاد را هم آنجا شنیده بودید یعنی شما در این انجمن ها شعر و داستان مینوشتید و میخواندید ، نثر شما را می شناختند ؟ از کجا شما را کشف کردند ؟
– چون آقای مهندس راستکار جامعه شناسی تدریس میکردند.
21 ) این آقای راستکار رو معرفی کنید تا یک کم بیشتر بشناسیمشان .
– من با مهندس راستکار بیشتر در خانقاه صفی علی شاه آشنا شدم . ختم پدرشان بود و وقتی این شعر را گفتند که رفت نامه رسان و باز آورد کین چنین مشک نیاورده کاروان تِتار. من خیلی از این شعر خوشم آمد .
22 ) خب بذارید برگردیم به سئوالم اصلا تحصیلات شما دقیقا در چه رشته ای بود ؟
– من به سفارشِ دکتر گوهرین که در مورد ِ عرفان در انگلستان در دانشگاه آکسفورد لکچر می نوشت ، به انگلستان رفتم . دکتر گوهرین برای پیتر اِوری – ایران شناس معروف – نامه ای نوشت که سه تا شاگرد درجه یک دارم که حاصل رنج سی سال تدریسم هست و فلانی اولیش هست کمکش کنید تا کارش را انجام دهد و این طور شد که من رفتم کینگز کالج . پیتر اوری رئیس کینگز کالج بود .
23 ) در دبیرستان در چه رشته ای تحصیل کردید ؟
– رشته ی ادبی !
24 ) بعد از اینکه از دبیرستان فارغ التحصیل شدید یک ضرب رفتید انگلستان ؟
– نه . کار کردم . یک پس اندازی درست کردم با اون پول رفتم .
25 ) تحصیلات دانشگاهی شما در چه شاخته و رشته ای ست ؟
– رشته ی جامعه شناسی علوم انسانی .
26 ) در این رشته از دانشگاه دورهام انگلستان مدرک گرفتید ؟
– بله . پی اچ دی گرفتم .
27 ) در زمان تحصیل تان در رفت و آمد بودید با ایران ؟
– بله .
28 ) در همین دوران بود که در جلسات شعر خوانی ایران آمریکا شرکت می کردید ؟ عضو این انجمن بودید ؟
– نه . میرفتم گوش میدادم . مثلا یک شب شنیدم فروغ فرخ زاد میخواهد شعر بخواند خب رفتم . من فروغ را خیلی دوست داشتم . بعضی از شعرهاش ناب و درجه یکه . اینه که رفتم دیدم با یک پیرهن ساده ی گل داری آمد و بدون هیچ النگ و دولنگی رفت شعرش را خواند . یک بار هم ابراهیم گلستان ما را برد به تماشای فیلم ( خانه سیاه است )ِ فروغ در استدیو گلستان . بعد ازاینکه فیلم را دیدیم نظرم را پرسید . خودش گفت ببینید همه دارند اشک میریزند برای این فیلم ولی تو هیچ عکس العملی نشون نمیدی ! گفتم ما یک سیدی داریم ته کوچه مان ، درویش است . اون سید چنان میخونه که از این بیشتر اشکِ تو رو در میاره . اینه که فکر نمیکنم این فیلم موردی داشته که من اشکم در بیاید . ابراهیم به من گفت هر چیزی را هرجایی نگو برای خودت نگهش دار .
29 ) سبک نوشتاری شما چه در شهر نو چه در هفت جلد حکایت بلوچ به قدری با قدرت ، شاعرانه و دارای نثری پر از سجایع ادبی است که نمیشود مدهوشش نشد برای من سئوال این جاست که شما در این زمینه هیچ وقت کاری در این انجمن ها ارائه ندادید که مثلا شعر یا داستانی ازتان چاپ کنند .
– نه من اهل این جور انجمن ها نبودم فقط یک بار همان انجمن ایران آمریکا رفتم که شعرخوانی فروغ را ببینم و یک دفعه هم استدیو گلستان رفتم .
30 ) از کتاب های کهن ادب فارسی کدام آثار روی سبک نوشتاری فوق العاده تان اثر گذاشته است ؟
– بیهقی . خیلی از او آموختم . مثلا تفسیر سوره ی یوسف بسیار قشنگ و درجه یک است . یا تذکره الاولیا . . . من خیلی شعر میخواندم ، دو سوم حافظ را تقریبا حفظ هستم . شب هایی که خوابم نمیبرد بلد میشوم بلند بلند این شعرها را می خوانم . به این ترتیب زمانم را پر می کنم به جای دراز کشیدن و غلت زدن و از این پلو به اون پهلو شدن ! این عادت من شده . در بلوچستان هم سرِ کتاب حکایت بلوچ این بی قراری را داشتم . زمانی که در بلوچستان بودیم برای کار کردن باید دو بعد از نیمه شب راه می افتادیم و می رفتیم . چون آفتاب که در میامد ، این کویر مثل دریا می شد ، موج بر میداشت و این موج ها اجازه نمیداند که جلو بری. شن ها هی دور خودشان میچرخیدند . گاهی پیاده می شدیم از این خارهای کویر جمع می کردیم . زیرِ جَکِ ماشین می ذاشتیم تا این خارها از توی شن در بیاید و چشممان تنظیم شود و ماشین به بیراهه نرود . . . خلاصه من عادت دارم زود بیدار شوم از همان موقع .
31) شما همراه ِ گروهی برای این تحقیقات به بلوچستان رفتید یا تنها بودید ؟ مثلا در جلد دوم وقتی که شما و دوستانتان از ماشین پیاده می شوید و راننده تاکسی در یک مکالمه ی شیرین چندین صفحه ای شما را سر پا نگه می دارد مشخصا هی تکرار می کند که دوستانتان هم منتظرتان ایستاده اند و کاش آن ها هم مثل خودتان باشند و انگار در سفرهایتان تنها نبودید .
– من با تنها کسی که همراه بودم آقای دانشور بود . هر وقت که میخواستم از تهران راه بیفتم بروم بلوچستان به آقای دانشور – که آنجا بود – زنگ میزدم ، او هم به رئیس دفترِ سازمان برنامه می گفت که فلانی دارد فلان روز میاید و از سازمان برنامه موافقت می کردند و می گفتند برو بیارش و هر جا میخواد برود ببرش .
32 ) بعد از اینکه تحصیلات عالیه تان در انگلستان تمام شد و برگشتید ایران به چه کاری مشغول شدید ؟
– در کارِ تدریس نبودم . یک روز رفتم پیش رئیس سازمان برنامه و دیدم که دو سه تا از این بلوچ ها آمدند و این رییس سازمان برنامه به بلوچ ها توصیه می کرد که چطور تفنگ را بردارند و چه کنند چه نکنند چطور بجنگند راستش من خیلی بدم آمد . بعد منشی اش به من گفت برو تو . رییس سازمان برنامه با تندی به من گفت چرا بی اجازه ی من رفتی بلوچستان این کار رو کردی ؟ یعنی منظورش این بود که چرا در مورد بلوچستان بی اجازه ی ما تحقیق کردی . منظورش این بود که می گفت تو کارمند سازمان برنامه ای باید میامدی از ما اجازه می گرفتی نه اینکه سر خود بری .
33 ) از کجا خوانده بود نوشته های شما را ؟
– شنیده بود که می روم و میایم . بهش گزارش داده بودند که فلانی میاید و میرود .
34) و همیشه هم همراه ِ آقای دانشور بودید ؟
– دانشور همراهِ تمامِ سفرهای من بود . من دوستی مثل او نداشتم .
35) هفت جلد کتابِ ( حکایتِ بلوچ ) به مرور چاپ شد و به نقل از شاهرخِ مسکوب ” حکایتِ بلوچ را گرفتم ، نخستین بار بود نام محمود زند مقدم را می شنیدم و از او چیزی می خواندم ، کتاب حیرت انگیز بود . حاصلِ پژوهشی عمیقا کارشناسانه که گام به گام و سنگ به سنگ پهنه ی بلوچستان را موشکافی کرده ….” میگویند کتاب را با هزینه ی شخصی چاپ کردید ؟ چرا ؟ چرا شما یک تنه بارِ یک ارگان دولتی یا فرهنگی را به دوش کشیدید ؟ اصلا با آقای مسکوب دیداری داشتید بعد از این مقاله ؟
– این مقاله را در کلک چاپ کرد . بله دیدار داشتیم . یک روز آمد خانه ی من . می خواست برود سراغ یکی از دوستانش که خانه اش نزدیک این جا بود . آمد اول سراغ من ، او به من پیشنهاد داد. گفت که این کارِ تو کارِ فوق العاده ایه . گفت من فکر می کنم این دفعه که بروم پاریس دیگر بر نمیگردم ، میمیرم . آمدم که تو را ببینم . حدود یک سال دو سال قبل از فوتش بود . این کتاب را مسکوب مشهور کرد . مقاله ای که در مورد کتاب نوشت خیلی تاثیر گذار بود .
36 ) آقای مسکوب اشاره کردند که شما کتاب را با هزینه ی شخصی در آوردید چرا ؟
– نه هیچ جا چاپ نمیکردند . من خودم سرِ خود زنگ میزدم به بلوچستان و به آقای دانشور میگفتم من دارم فلان موقع میآیم ایشان هم یک لندرور می گرفت و میامد دنبال من از طرف رئیس دفتر خودشان . بنابراین با اون لندرور این ور اون ور می رفتیم .
37 ) این آقای دانشور خودشان اهل بلوچستان بودند ؟
– بله اهل پیپ بود .
38 ) اهلِ ؟
– یک روستایی در آنجا هست به اسم پیپ . دانشور اهل آنجا بود . پدرش هم راهبان است . این ها یک توالت فرنگی داشتند که عجیب بود وقتی میرفتی توش فقط سرت پیدا بود مثل یک مجسمه میماند . دیوارش کاملا بالا نیست . این ها معتقد بودند که شیطان توی دستشویی ست توی مستراحه ممکنه گولت بزنه . وقتی میرفتی دستشویی فقط سینه و کله ی آدم پیدا بود .
39 ) حالا سئوال من این است که چرا شما کتاب را با هزینه ی شخصی در آوردید ؟
– آن موقع کسی دنبال این جور کارها نبود . خود من هم اهل رفتن به این دفتر های نشر نبودم .
40 ) بعد از اینکه مقاله ی آقای مسکوب چاپ شد هم کسی به صرافت این نیفتاد که کتاب را چاپ کند ؟
– نه . نه هیچ نهادی نه هیچ ناشری . هیچ کس نیامد . پول همه اش را خودم دادم .
41 ) شما درآمد خودتان از کجا بود ؟
– یک حقوق بازنشستگی می گرفتم .
42 ) خب پنجاه سال ِ پیش که بازنشسته نبودید ؟
– بله خودم از خودم پول را خرج می کردم . یک مقدار پس انداز داشتم . زمانی هم که درس می خواندم برایم هزینه می فرستادند و من میگذاشتم توی بانک و در حداقل خرج می کردم . اینه که توی آن بانک هم اعتبار و حسابی هم داشتم و وقتی مراجعه می کردم بهم پول میدادند.
( در این جا با هم چای و قهوه مینوشیم و البته ایشان همچنان بی اینکه خسته شده باشند دوست دارند به این گفتگو ادامه دهیم و من هنوز همه ی سئوال هایم را نپرسیده ام در حال نوشیدن قهوه شروع می کنم به ذکرِ پاره ای از ادبیات حکایت بلوچ که خیره کننده است. ( پایین آمد هواپیما، پایین تر، چرخی زد در مدارِ سنگ و خورشید ، بر فراز شهر زاهدان . . . ) یا ( داشتم راه می رفتم که نگاهم افتاد به دو چشم ، مثل لاشه ی دو شبکور ، آویزان بودند به تاریکی همچون دودِ اتاقک رو به روئی ، پشت قابِ گِلی در . ) – ( … و آفتاب اثیر نباتی ، که می تپید و جاری بود در آبی نیلوفری آوندهای آسمان، و خورشید، همچون رودی بود سیلابی ، غلتان و نا آرام ، گذرگاهش … کبودِ معلق و مستقیم افق ، خیزابه ها و کوهه آبهای آفتاب ، همه بی تاب ، ارغوانی ، کهربایی و نارنجی . )
43 ) متاسفانه هنوز خیلی از اُدبا و فضلا و اهل قلم شما را درست نمیشناسند، من باور دارم کسانی مثل محمود دولت آبادی یا بهمن فرسی که هنوز در قید حیات هستند با نخواندن این هفت جلد حکایت بلوچ در حق خودشان ظلم کرده اند . آیا قبول دارید که شاهرخ مسکوب اگر تصادفا با کتاب شما آشنا نمیشد حتی امروز هنوز هم سازمان اسناد ملی به صرافت بزرگداشت شما و معرفی این کتاب به جامعه نمی افتاد چون ظاهرا دانشمندان ادیب ما درگیرِ اسم ناشرین و جوایز ادبی و اتیکتِ بازار هستند و ذهن کنجکاو و جستجوگری مثل شما ندارند .
– بله کاملا موافقم . من به مسکوب خیلی ارادت داشتم . کسانی مثل گلشیری و اسامی که آوردید آن زمان هر کدام در یک انجمن هایی بودند ، انجمن نویسندگان ! من با این انجمن ها و رفت و آمد ها هیچ رابطه ای نداشتم و دوست نداشتم عضوشان بشوم .
44 ) وقتی کتابخانه ی ملی برای شما بزرگداشت گرفت ، نمیدانستید که مثلا از کسانی مثل آقای دولت آبادی و بزرگانی چون ایشان دعوت به عمل آمده یا خیر؟
– نه من با راننده همراهِ پرستارم رفتیم . دو سه دقیقه نشستم ، کتاب را معرفی کردند گفتند بیا صحبت کن . من یک جمله گفتم و بس .
45 ) آیا از برنامه ای که در شبهای بخارا در مورد شما به عمل آمد راضی بودید .
– خوشم نیامد.اصلا دوست ندارم در موردش صحبت کنم. – پاره ای از درد و دل ایشان را به دلیل اینکه برای ثبت راضی نبودند در این قسمت عامدانه حذف میکنم . – تنها کسی که پشتِ این کتاب بود و معرفیش کرد مسکوب بود . مسکوب سابقا توده ای بود میگفت من توی زندان بودم ، دیدم چه هجوییاتی داریم میگیم و آمد بیرون به من هم توصیه می کرد که هیچ وقت عضو این سازمان ها و . . . نشم میگفت تو یک آدم آزاده ای با این اهالی قاطی نشو .
46 ) در همه ی سفرهایی که رفتید چه زاهدان چه بلوچستان جزئیاتِ جامعه شناسی ، مردم شناسی ، تاریخ شناسی ، نگاه اقلیمی ، معماری ، هنری، نگاه ادبی ، زبانی وجود دارد و شما همه چیز را مثل یک مینیاتوریست ادیب در وصف آن نگاشته اید از آلونک ها ، هتل ها ، فرودگاه، بازارچه ، گمرک ، سیک ها ، بناها، رودها، قنات ها، مراسم ازدواج، قهوه خانه ، باغات ، گیاهان صحرا، طایفه ریگی ، مراسم عروسی چطور توانستید توی این اقلیم سخت ، با مردمی عجیب ارتباط برقرار کنید ؟ چطور اعتمادشان را جلب می کردید ؟
– ببینید یک بار داشتیم میرفتیم جایی ، توی مسیر راه بندان بود . من از ماشین پیاده شدم . بقیه هم ترسیدند . مثلا راننده و آقای دانشور ، می گفتند اگر پیاده شوی تیرت می کنند ، با تیر میزنندت ، اما من اعتنا نکردم ، پیاده شدم رفتم جلوی اون طرفی که دستور می داد ، یک دستی تکان دادم ، آنها هم نگاه کردند و گفتند آهان از سازمان برنامه است از سازمان برنامه است راه را برایش باز کنید .
47 ) نه ببینید مقصودم بخش هایی در حکایت بلوچ است که میروید توی آلونکی ، در یک زاویه ی دوری در بلوچستان و با اهالی آنجا هم سخن می شوید چطور با این مردم ارتباط بر قرار میکردید؟ چطور با شما حرف می زدند ؟ مثلا در جایی که حتی از فقر و مماشاتشان می گویید از اینکه هر چیزی را توی دیگِ وسط خانه با آب میپختند و اسمش را غذا می گذاشتند ، منظورم جلب اعتماد بومیان است شما با همه جور شکل و طیف مردمی حرف زدهاید .
– یک روز آقای – کسی که این فلسفه ها را ترجمه می کند – به من گفت پدرش که معاون زاهدی بوده گفته این آدم ( یعنی آقای زند مقدم ) باید خیلی آدمِ درستی باشد، باید خیلی مورد اعتماد باشد . معلوم است که تا حالا هیچ تجاوزی به حقوق مردم نکرده که توانسته این طور ارتباط برقرار کند ، اینه که مردم ازش استقبال می کنند . من خودِ خودم بودم کار خاصی نمیکردم .
48 ) وقتی وارد ایل و طایفه ها می شدید برایشان عجیب نبود ؟ نمیگفتند آقا شما کی هستید این جا چه کار می کنید؟ چرا سئوال می کنید ؟
– نه میشناختن منو . سالها اونجا بودم.
49 ) در طول این زمان که روی کتاب کار می کردید هیچ وقت فکر نکردید که کاش با خودتان دوربین برده بودید عکاسی می کردید یا فیلمبرداری؟
– چرا یک بار دوربین هم بردم ، منتها وقتی برگشتم دیدم اون فیلم ِ اولی گیر کرده و من متوجه نبودم و من هی عکس گرفتم و گیر کرده بود و عکس نگرفته بود . من بیشتر به چشم و ذهنم اعتماد داشتم . معتقد بودم دوربین یک چیز زایدی ست که بندازم گردنم .
50 ) هیچ وقت هم هیچ کسی نبود که خودخواسته بخواهد همراه شما باشد با شما بیاید و عکس بگیرد ؟
– نه .
51 ) تاثیر این کار روی زندگی شخصی شما چه بود ؟ شما جای آسانی را هم برای تحقیق و مستند نگاری انتخاب نکردید مثلا نرفتید خراسان یا اصفهان یا یزد ، رفتید زاهدان و بلوچستان یک جایی که به لحاظ اقلیمی هم سخت است . این سالها و نوشتن ها چه تاثیری روی زندگی خصوصیتان داشته ؟
– ببینید زمانی که من با بانک مرکزی و سازمان برنامه کار می کردم برای سنجش در آمد و هزینه خانوارها و زندگی مردم هر کسی یک جایی را انتخاب کرد که برای این آمار و تحقیق برود هیچ کس نگفت من میرم بلوچستان، اما من گفتم میروم . سوار یک ماشین لکنته ی جنگ جهانی دوم شدیم . این ماشین می گفت قِر قِر قِر قِر و میرفت و هر وقت هم که به رودخانه می رسیدیم من ماموریتم این بود که با خودم گریس ببرم بزنم به شمع ها که ماشین که می رود توی آب نایستد . اینه که من این کار رو میکردم .
52 ) پیشترگفتید زمانی که توی دفتر سازمان برنامه بودجه دیدید که به بلوچ ها رزم ودفاعِ شخصی یاد میدهند و شما ناراحت شدید و آنجا بود که خواستید بروید بلوچستان .
– توی دفتر سحابی بود .
53 ) چطور شد که اصلا ماندگار نشدید ؟ شما که بیشتر عمرتان را در بلوچستان و صرف این کتاب کردید ؟
– میشد . ترجیح می دادم بیام تهران که کارم را بنویسم . در آنجا آدم آسایش نداشت .
54 ) هنوز هم پیشرفتی نکرده من نمیدانم چرا ما بعد از نیم قرن هنوز به آبادانی در خیلی جاها نرسیدیم !
– بله . اینه که دلم میخواست بیایم در آرامش خودم کار کنم . این ها را که تکه تکه می نوشتم میاوردم تهران سر هم میکردم . اگر هم کمبودی داشت از حافظه ام کمک میگرفتم .
55 ) درتهران مشغول کاری نبودید ؟
– همان حقوقی بود که از بازنشستگی می گرفتم . اولش چهار هزار و هفتصد تومن بود بعد احمدی نژاد آمد این حقوق را بردش بالا .
56) هنگام نوشتن چه عاداتی دارید ؟ کجا مینشینید؟ آیا تایپ می کنید یا با مداد و روی کاغذ می نویسید ؟
– ( به تخته ی بوم نقاشی که رویش کاغذ و نوشته اش هست اشاره می کند ) من ، این جا ، این طوری می نویسم . دستم را میگذارم روی بوم و مینویسم .
57) همیشه به همین شکل می نوشتید مثل نقاش ها ؟ ( استاد بخاطر آرتروز و طولانی نشستن های زمان بر، کارهایشان را بدین شکل مینوشتند تا به مهره هایشان فشار وارد نشود . )
– اوایل روی میز تحریر مینوشتم اما سردرد شدیدی می گرفتم .
58 ) هیچ وقت با دستگاه تایپ کار نکردید ؟
– نه اصلا . همه ی کارها را با دستخط نوشتم . وقتی دولا می شدم روی میز تحریر هم کمرم هم گردنم درد می گرفت یک هو به خودم میآمدم میدیدم سه چهار ساعت است که دولام ! همین طور همه چیز میجوشید توی ذهنم و همین طور سرم پایین بود و مینوشتم این شد که بعد از آن روی بوم مینویسم تا این درد ها کمتر شود . – منظور از بوم ، بومِ نقاشی ست .-
59 ) آیا دیالوگ های راننده تاکسی در جلد دوم یا داستان موسیو کالفیدس و لحن و شکل بیانشان و فرهنگ زبانشان را همه و همه از روی حافظه نوشتهاید ؟
– بله .
( در مورد موسیو کالفیدس و داستانش با رضا شاه حرف میزنیم و میخندیم. داستانی که در جلد دوم روایت می شود. )
60 ) به نقل از ارنست همینگوی ، نویسنده چاه است و وقتی چیزی را تجربه نکند مثلِ چاهی خالی پر از خلا است . فکر می کنید در هفت جلد حکایت بلوچ چیزی را از قلم انداختهاید یا این هفت جلد کاملا وصف آن اقلیم ست ؟
– بله هنوز چیزهایی هست که فکر می کنم میتوانستم بنویسمشان و ننوشته ام . اگر بتوانم ، حتی میتوانم یک جلد دیگر هم بنویسم از روی حافظه ام . خیلی چیزها بود که در آن زمان سانسور کردم .
61 ) یک بخشش را همین جا بگویید ؟ ( میخندیم )
– سنگان یک روستایی است که بین دو تا دره که موازی هم میرود بالا اینه که حداکثر دوساعت آفتاب توش میافتد . انارِ خیلی خوبی هم دارد . رفتم آنجا و دیدم که دارند زمین را می کَنند، پرسیدم چرا زمین را میکنید ؟ گفتند پی کوزه و کنج اند . قدیم هر ارتشی غنیمت هایش را خاک میکرد که اگر شکست خورد دستِ دشمن نیفتد . من دیدم که این ها همین طور مشغولند و این باستان شناس ها حتی یک بار هم نرفتند که ببیند این جا چه خبر هست و نیست یا چرا این کار را می کنید و زمین را می کنید یا نگفتند که اگر گنجی پیدا کردید بدید به ما ما پولش را به شما میدیم. اینه که آنها هم گوله به گوله همه جا را می کندند . در همین جا هفتاد و دو تا مجسمه است که می گفتند مال هفتاد و دو تا درویش است .
62 ) اندازه شان چقدریست ؟
– حدود چهل پنجاه سانت هست . خیلی جالبند !خیلی قشنگند . سفیدِ سفید از جنسِ سنگ .
63 ) رو چه حسابی این هفتاد و دو تا مقبره رو درست کردند ؟
– نمیدونم اسم آنجا هفتاد و دو درویش بود ولی اینکه این ها کی رفتند و چه جوری رفتند مشخص نبود .
64 ) از این ها هم عکس نگرفتید ؟
– نه متاسفانه اگر هم گرفته باشم نمیدونم کجا گذاشتم . ببینید این ها از دوربین و ضبط و …خوششان نمیامد . بنابراین من سعی نمیکردم دوربینم را جلوشان باز کنم . به حافظه می سپردم و شب همه را مینوشتم .
65 ) آیا فکرنمیکنید وارد بخش زنانه ی این اقلیم نشدهاید؟ یعنی یک حکایت بلوچِ مردانه داریم میخوانیم وخیلی کم از بخش زنان میدانیم .
– ببین ! به زن ها می گویند مستوره یعنی غایب و پنهان . در منطقه حضورشان کمرنگ است . من نمیرفتم یک جایی که خانم کسی را ببینم یا بگویم خانومتان را صدا کنید . آنها هم این کار را نمیکردند . ما در کتاب داریم خانواده را می بینیم .
66 ) ببینید زن ها یک تاریخ غایب اما غنیی دارند خودتان بهتر از من میدانید . سیکل های زنانه ، موهای زنانه ، شکل زینتشان ، آداب و رسومِ زنانه ، لباس ها و پوشش زنانه . . . این ها خودش مهم است و البته به شما هم حق میدهم که نتوانستید خیلی ورود کنید به این قسمت .
– جامعه این طور بود . کمتر جایی بود که خانمی بیاید بنشیند و ببینیش . اگر من میگفتم به خانومت بگو بیاد بهشون بر میخورد . تعصبات خودشان را داشتند وگرنه خیلی دلم میخواست که در این بخش بیشتر کار می کردم .
67 ) توی این رفت و آمدهای فشرده از بلوچستان به تهران فرصت می کردید به برنامه های هنری معاصر هم بپردازید ؟
– من فقط فیلم های خوب میدیدم. فیلم سازهای ایتالیایی را دوست دارم . سینمای ایتالیا را دوست دارم.
68 ) فیلم سازهای ایرانی را هم قابل می دانید ؟
– فیلمسازهای ایرانی اصلا دنبال کار فیلمسازی نیستند که . شما کسی رو سراغ دارید خودتون ؟
69 ) منم با شما هم نظرم . ( میخندیم ) شما فیلم علف یا کتاب علف را خوانده اید ؟ اثرمستند دکتر بهمن مقصودلو ست .
– کتاب را نخواندم . البته آنها هم با من میانه ای نداشتند .
70 ) حکایت بلوچ و شهر نو چند بار بازنویسی شده ؟
– هر کدام هفت هشت بار . الان هم روی بوم چسب میزنم و صفحه به صفحه کارِ آخر را بازنویسی میکنم.
71) شما همیشه از روی مستندات و با قریحه ی نوشتاری قوی تان داستان ها را به نگارش درآوردید هیچ وقت دلتان نخواسته که از خودتان هم داستان بنویسید ؟
– چرا . . . چرا . اگر زنده بمانم آن کار را هم میکنم .
72 ) فکر می کنید سخت ترین بخش یک کارِ مستند کجاست ؟ پیاده کردن کار ، نگارش از حافظه بر کاغذ و توصیفش ، دیدن سوژه یا شنیدن آن ؟
– ببین ! حالا مستند سازها همه شان فیلم میگیرند . من همه چیز را به حافظه میسپردم . برای خودم هیچ کدام از این مراحل سخت نیست همه اش عشق است .
( چای مینوشیم و میخندیم )
73 ) ببینم شما برای چه کسی این حکایت را می نوشتید ؟ مخاطب فرضی داشتید یا مثلا کسی مثل آقای دانشور مینشست پای داستان های شما ؟ همه ی نویسنده ها یک نفری را دارند که اولین بار داستان و نوشته شان را برایشان بخوانند شما برای چه کسی مینوشتید ؟
– برای خودم . ( میخندد ) همیشه وقتی توی ماشین بودیم و با راننده به این ور و آن ور می رفتیم من درشت درشت روی کاغذ اسم گل ها، اسم خار ها ، اسم همه چیز را مینوشتم و بی تابِ این بودم که بیایم و همه را درست سر هم کنم . من حتی توی کویر یاد گرفته بودم بدون راهنما برم .. .
74 ) اگر چیزی هست که دوست دارید بنویسم بگویید لطفا .
– فقط دلم میخواهد این یادگار در این روزگار باقی بماند . بخاطر اینکه بلوچ ها بدانند محبتی که به من کردند من هم پاسخ دادم .
75 ) توی بلوچستان نخواستند برای این کتاب رو نما بگیرند ؟
– نه
76) عجب ! چه بد !
77 ) ولی توی بزرگداشتتان در تهران چند نفراز آن منطقه آمده بودند .
– بله .