اولین قسمت مینیسریال بدون لب خندیدن ، داستان واقعی یوسفه که شونزده سالگی به جنگ میره
«پادکست آن» جایی برای شنیدن حقیقت است. حقیقتی که الزاما با واقعیت همراه نیست. در «آن» داستان انسانها را از زبان خودشان میشنویم. در هر قسمت پادکست، داستان واقعی یک آدم را تعریف میکنیم و سعی داریم که خودمون رو جای آن شخصیت قرار بدیم.
سلام
من یوسف هستم
یه دشداشه مشکی پوشیده بودم و توی اتاق مهمون نشسته بودم. بودن توی فاو برام حس عجیبی داشت. شهر فاو در عراق جایی نزدیک به مرز ایرانه. جایی که من توش جانباز شدم. میزبانم که اتفاقی همدیگه رو دیده بودیم همون اول ازم پرسید برای چی اومدی؟ چی میخوای ببینی؟ و من نمیدونستم واقعا برای چی اومدم! میدونستم دنبال جوابم. اما مشکل این بود که نمیدونستم سئوال چیه. یکم از قهوه عربی که جلوم بود مزه کردم و گوشیم رو برداشتم و توی واتساپ شروع کردم به نوشتن:
سلام عزیز من
امروز سالگرد ازدواجمون نیست، تولدت نیست و حتی روز اشنایی ما هم نیست. اما من جایی هستم که زمان برای من ایستاده، جایی که روی سرنوشتمون تاثیر گذاشت چون دست بردار من نیست و حالا دلم میخواست فقط برای تو بنویسم. نمیدونم این جمله از کیه ” سربازی که به جنگ میره دیگه هیچوقت به خونه برنمیگرده” صرفنظر از اینکه این جمله از کیه، به نظرم حرف درستیه، که نه از زوی عقل کج بلکه از تجربه زندگی خودم به درستیش رسیدم. غرض از گفتن این چیزها بهت نه بیان سرگڐشت خودم بلکه ڐکر گوشه ای ازرنجیه که همسر یک کهنه سرباز باید متحمل بشه، سربازی که به خونه برگشته اما هنوز درجنگه: میجنگه ـ زخمی میشه ـ به دنبال دشمن میگرده و باورت نمیشه حتی گاهی اسیر میشه ـ خلاصه حکایتیه زندگی باآدمی که به زندگی برنمیگرده شهربانوی من. تو قرار بود همه جا اول باشی اما همقدم با پای لنگ من خیلی از جاها آخرشدن را به جون خریدی. من رو گاهی جانباز صدا میکنن و هربار که این رو میگن به این فکر میکنم که تو از جونم هم برام عزیزتری. به این فکر میکنم که چقدر رویا داشتم که توی همین فاو جا موند، اما اگر سهمم از همه زندگی فقط تویی، کافیه. من برای تو میجنگیدم، حتی قبل از اینکه ببینمت، برای آرامشت، برای شادیت و برای آزادیت. به زودی میبینمت.