چارلز بوکوفسکی | دختری روی پله برقی
فیلمسازی به نام «کیهان لنس آزمن» شعری از « چارلز بوکوفسکی » (+) را تبدیل کرده به فیلمی کوتاه. شعر «دختری روی پله برقی» (Girl on the Escalator)
شاعر در شعر، زندگی دختر را با فانتزی ذهنی بهتصویر میکشد. ادبیات صادقانهی بوکوفسکی خیلی اوقات بحثبرانگیز و شاید زننده بهنظر برسد اما او خود واقعیاش را میسراید و زیباییها و زشتیها را همزمان در قالب کلمات جاری میکند.
شعرِ «دختری برپله برقی» از چارلز بوکوفسکی | ترجمه: مجتبی خباز
هنگامی که روی پله برقی قدم میگذارم،
پسری جوان و دختری جوان و دوست داشتنی
بالاتر از من روی پله هستند.
شلوار و بلوز دخترک از تنگی به پوستش چسبیده و همانطور که بالا میرویم یکی از پاها را بالاتر از پای دیگر روی پله میگذارد و پشتش شکل محسور کنندهای به خود میگیرد.
مرد جوان اطراف را نگاه میکند و به نظر مضطرب میآید.
به من نگاه میکند و من رو برمیگردانم.
نه! مرد جوان! من نگاه نمیکنم،
من به پشت دختر تو نگاه نمیکنم.
نگران نباش، من به تو و او احترام میگذارم.
در واقع من به همه چیز احترام میگذارم؛
گلی که رشد میکند، زنان جوان، بچهها، همه حیوانات، کائنات پیچیده و ارزشمندمان، همه کس و همه چیز.
احساس میکنم الان مرد جوان حس بهتری دارد و برایش خوشحالم.
میدانم مشکلش چیست: دختر، مادر و پدر و برادر یا خواهری دارد و بیشک خویشاوندان بسیاری که با او صمیمی نیستند و
رقص و لاسزدن را دوست دارد و
دوست دارد سینما برود
و گاهی اوقات همزمان حرف میزند و میجَوَد
و از برنامههای مسخرهی تلویزیون لذت میبرد
و فکر میکند سوپراستار آیندهست
و همیشه هم خوشگل به نظر نمیرسد و بداخلاق است
و گاهی اوقات دیوانهوار رفتار میکند
و میتواند ساعت ها با تلفن حرف بزند
و یکی از همین تابستانها می خواهد به اروپا برود
و از تو میخواهد برایش مرسدس جدید بخری
و عاشق مل گیبسون است
و مادرش دائم الخمر و پدرش یک نژادپرست
و گاهی اوقات که دخترک زیاد مینوشد در خواب خر و پف میکند
و معمولاً در رختخواب بیاحساس است
و یگ گورو( استاد معنوی) دارد که یک بار مسیح را در سال ١٩٧٨ در صحرا دیده است
و میخواهد رقصنده شود و بیکار است
و هر وقت که شکر یا پنیر میخورد سردرد میگرنی میگیرد.
مرد جوان را میبینم که دخترک را بالای پله برقی میبرد و با حسی حمایتگر دستش را دور کمر دختر میبرد و با خود فکر میکند که چقدر خوششانس و خاص است، به این فکر میکند که هیچ کس در دنیا چیزی که او دارد را ندارد.
و درست فکر میکند،
متاسفانه درست فکر میکند،
دستش دور یک بشکهی گرم از
روده
مثانه
کلیهها
شُشها
نمک
سولفور
دیاکسید کربن
خلط
قرار دارد.
چقدر
خوش شانس
مطالب بیشتر از چالز بوکوفسکی
هیچ وقت احساس تنهایی نکردهام. گاهی در اتاقی تنها بودهام و میل به خودکشی وجودم رو فرا گرفته بود. افسرده بودهام. حالم خراب بوده. بدتر از بد. ولی هرگز احساس نکردم کسی میتونه از در بیاد داخل و من رو از شر دردهام خلاص کنه. حالا هر کس که میخواد باشه. راحت بگم، تنهایی هیچ وقت من رو آزار نداده، چون که همیشه تمایل وحشتناکی به در خود بودن داشتهام. حالا میخواد در یک مهمانی باشه یا ورزشگاهی با گوش تا گوش آدمهایی که در حال هلهلهاند، اما باز احساس دلتنگی به سراغم اومده. بگذارید از قول ایبسن بگم «قویترین آدمها، تنهاترینها هستند.»
هیچ وقت حتی از خاطرم خطور نکرده که «خب، یه بلوند خوشگل میاد و یه حال اساسی بهم میده و این طوری روبراه میشم». نه، این هیچ چیز رو از پیش نمیبره. مردم رو که میشناسید، درمیآیند که: «شب جمعهست، برنامت چیه؟ چی؟ میخوای همین طوری سر جات بشینی؟» راستش آره. چون اون بیرون هیچ خبری نیست. هیچ چیزی نیست جز حماقت. آدمهای ابله با ابلههای دیگه اختلاط میکنن. خب بگذارید به حماقتشون ادامه بدن. من هرگز برای فرار به دل شب لحظهای درنگ نکردهام. من در کافهها خودم رو پنهان میکنم، چون نمیخواستم در کارخانهها قایم بشم. برای میلیونها آدم متاسفم. ولی من تنها نیستم. من خودم رو دوست دارم. من بهترین شکل سرگرمی خودم هستم. بیایید کمی دیگه بنوشیم!