خواهر عزیزم سلام
هر چند ممکن است برایتان تعجّب آور و غیره منتظره باشد اینکه می بینید از جانب من نامه ای بدستتان میرسد . البته علـّـتش روشن است و آنهم بدین خاطر است که من هیچگاه و در هیچ وضعـیـّـتی توان و حوصله و نای نوشتن ندارم و شاید بهمین سبب باشد که در فکر خیلی ها و از جمله افراد خانواده ام ( اگر متعلق به خانواده ای باشم ؟ ) به آدمی خشک و بی عاطفه و بی خیال و تا حـّدی هم منفور و بد تبدیل شده ام و مدتیست که دیگر هیچکس نسبت به من آن لطف و مرحمت ها و عنایت و محبت سابق را ندارد و تقریبا” بیشتر از همیشه مردی تنها مانده ام و مردم گرم تحلیل و احیانا” بهبود بخشیدن به وضع آشفته و بیسامان خودم است و کمتر فرصت توجه و نگاه کردن به جریانات و اوضاع و احوال بیرون و حول و حوش ِ خودم را پیدا میکنم . اصولا” از خوب نگریستن و حقایق را دیدن بازمانده ام . گفتم که بیشتر سر در گریبان پاره ی خویش دارم و بدردهای فراوان خود مشغول هر چند که این حال . ممکن است خودخواهی باشد ! و به تعبیری دیگر ” بی تفاوتی “!
بهرحال در باره ی کسی مثل من یکطرفه و ظالمانه قضاوت کردن ، چندان هم درست و منصفانه نیست و بهتر اینکه از ” من ” بگذرم و به ما و شما و زندگی بپردازم . زندگی ! با چهره ها و معانی و جنبه های متفاوت و رنگارنگش – بلی :
خواهرم ! شاید یکزمانی و یکروزی بدانی و باور کنی که این زندگی لعنتی با برادر تو چه ها که نکرد و چه مصیبت ها که نصیبش ننمود ! باری ، جای ِ هیچ گله و شکایت و ناله ای باقی نیست . بقول نیما ، بزرگمرد ِ شعر امروز ما که گفته بود :
که تواند مرا دوست دارد؟
و اندر آن بهره ی خود بجوید
کس نچیند گـُلی که نبوید؟
عشق ِ بی حـظ ّ و حاصل خیالی ست !
آری هنگامیکه احساسات و عواطف و روح ِ بزرگ ِ آدمی ، مثل یک کالای مصنوعی معامله میشود و آنگاه که معیار تمام ِ ارزشهای انسانی ، دارائی و توان ِ مادّی و مالی آدم است راستی دیگر چه جائی و چه منزلتی برای آدمیـّت و آدمی میماند؟
« هیــــــچ » یک هیچ ِ گــُنده و زشت !
و آن سال های خوب و قشنگ که « ابرام » جوان و خواستنی بود کدام قلب ِ افسانه ئی و مهربانی توانست دوستش بدارد؟
و چه کسی بدون تـّوجه به منافع شخصی و فردی خود حتی برای یکبار هم که میشد ، آن شاعرک پـُرشور و لبالب از نیاز را تنها به لبخندی واقعی و سلامی راستین دعوت نمود ؟ هیچکس و بدینسان است که کسی میمیرد و کسی میماند . آنکس که مـُرد هنوزکـَـفـَنـَش خشک نشده و هنوز خاطرات شیرین زندگانی و ایــّام شادمانیش فراموش نگشته حجله گاه و پناهگاه و مسکنش را فقط محض چندین و چند تومان ناقابل کرایه میدهند و همسر و پسرکش را مثل غریبه هائی ناشناس بیرون می رانند – الله !!! چه حکایتی ؟ چه جنایتی !
شاید منظورم از این حکایت را خوب بفهمی ! آخر این مـُرده ی آشنا جز همان درویش خوب و انسان و همان تکیه گاه بازیاران و …… کسی دیگر نیست ؟ میدانی اطاق او را بکرایه داده اند ؟
من این را خواب دیده ام و یقین دارم.
قربانت رامی – منصف
هر چند ممکن است برایتان تعجّب آور و غیره منتظره باشد اینکه می بینید از جانب من نامه ای بدستتان میرسد . البته علـّـتش روشن است و آنهم بدین خاطر است که من هیچگاه و در هیچ وضعـیـّـتی توان و حوصله و نای نوشتن ندارم و شاید بهمین سبب باشد که در فکر خیلی ها و از جمله افراد خانواده ام ( اگر متعلق به خانواده ای باشم ؟ ) به آدمی خشک و بی عاطفه و بی خیال و تا حـّدی هم منفور و بد تبدیل شده ام و مدتیست که دیگر هیچکس نسبت به من آن لطف و مرحمت ها و عنایت و محبت سابق را ندارد و تقریبا” بیشتر از همیشه مردی تنها مانده ام و مردم گرم تحلیل و احیانا” بهبود بخشیدن به وضع آشفته و بیسامان خودم است و کمتر فرصت توجه و نگاه کردن به جریانات و اوضاع و احوال بیرون و حول و حوش ِ خودم را پیدا میکنم . اصولا” از خوب نگریستن و حقایق را دیدن بازمانده ام . گفتم که بیشتر سر در گریبان پاره ی خویش دارم و بدردهای فراوان خود مشغول هر چند که این حال . ممکن است خودخواهی باشد ! و به تعبیری دیگر ” بی تفاوتی “!
بهرحال در باره ی کسی مثل من یکطرفه و ظالمانه قضاوت کردن ، چندان هم درست و منصفانه نیست و بهتر اینکه از ” من ” بگذرم و به ما و شما و زندگی بپردازم . زندگی ! با چهره ها و معانی و جنبه های متفاوت و رنگارنگش – بلی :
خواهرم ! شاید یکزمانی و یکروزی بدانی و باور کنی که این زندگی لعنتی با برادر تو چه ها که نکرد و چه مصیبت ها که نصیبش ننمود ! باری ، جای ِ هیچ گله و شکایت و ناله ای باقی نیست . بقول نیما ، بزرگمرد ِ شعر امروز ما که گفته بود :
که تواند مرا دوست دارد؟
و اندر آن بهره ی خود بجوید
کس نچیند گـُلی که نبوید؟
عشق ِ بی حـظ ّ و حاصل خیالی ست !
آری هنگامیکه احساسات و عواطف و روح ِ بزرگ ِ آدمی ، مثل یک کالای مصنوعی معامله میشود و آنگاه که معیار تمام ِ ارزشهای انسانی ، دارائی و توان ِ مادّی و مالی آدم است راستی دیگر چه جائی و چه منزلتی برای آدمیـّت و آدمی میماند؟
« هیــــــچ » یک هیچ ِ گــُنده و زشت !
و آن سال های خوب و قشنگ که « ابرام » جوان و خواستنی بود کدام قلب ِ افسانه ئی و مهربانی توانست دوستش بدارد؟
و چه کسی بدون تـّوجه به منافع شخصی و فردی خود حتی برای یکبار هم که میشد ، آن شاعرک پـُرشور و لبالب از نیاز را تنها به لبخندی واقعی و سلامی راستین دعوت نمود ؟ هیچکس و بدینسان است که کسی میمیرد و کسی میماند . آنکس که مـُرد هنوزکـَـفـَنـَش خشک نشده و هنوز خاطرات شیرین زندگانی و ایــّام شادمانیش فراموش نگشته حجله گاه و پناهگاه و مسکنش را فقط محض چندین و چند تومان ناقابل کرایه میدهند و همسر و پسرکش را مثل غریبه هائی ناشناس بیرون می رانند – الله !!! چه حکایتی ؟ چه جنایتی !
شاید منظورم از این حکایت را خوب بفهمی ! آخر این مـُرده ی آشنا جز همان درویش خوب و انسان و همان تکیه گاه بازیاران و …… کسی دیگر نیست ؟ میدانی اطاق او را بکرایه داده اند ؟
من این را خواب دیده ام و یقین دارم.
قربانت رامی – منصف
- منبع وبسایت [button color=”red” size=”small” link=”http://rami.ir/fa/letters/nameye-rami-be-khaharash/” icon=”” target=”true”]ابراهیم منصفی[/button]