در روزگار یَشْبک، عمادالدین نسیمی مقتول گردید
با جنبشِ حروفیه که آشنا شدم، تصمیم گرفتم همین شعر رو بازخوانی کنم. شعری از شاعر این جنبش، عمادالدین نسیمی (+) ، که به جرم زندیق بودن، پوست از سر و بدنش کندن و مثله ش کردن. جنبش حروفیه، جنبشی بود که به مردمِ رعیت بی سوادِ قرن هفتم، از جادوی «حروف» گفت و اون ها رو از خرافه پرستی دور کرد. برداشت های سواستفاده گرانه ی قدرت از دین رو ، «خرافه» شمرد و آگاهشون کرد که:«آقا! داره بهتون ظلم میشه!»
سرانجامِ شاعری مثل عمادالدین نسیمی، سرانجام تازه ای نیست. در طول تاریخ، همیشه کسی که بلند و رسا، از «حق» گفته، سرانجامی شبیه به عماد الدین نسیمی داشته.
چیزی که خوندم، بازخوانی از شعری از نسیمیه. به معنای «منتی نمیبرم» و موقع خوندنش، فقط به انسان هایی فکر کردم که قامت بلندی داشته ن و حرف های محکمی برای انسانیت زده ن و کمتر کسی از اونا، سالم و زنده مونده و به مرگ طبیعی مرده.
«در روزگار یَشْبک، علی نسیمی مقتول گردید. ادعا گردید که سخنان عمادالدین نسیمی اشخاص جاهل را فریب داده، زندیق کرده است. سپس ابن الشنقشی الحنفی در حضور علما و قضات شهر طرح دعوی کرد. سپس او را گفت: – اگر نتوانی ادعای خود را به اثبات رسانی، کشته میشوی. نسیمی هم چیزی نگفت. تنها کلمهٔ شهادت بر زبان آورد.
شیخ شهاب الدین ابن هلال در دادگاه حاضر شد و در کنار قاضی مالکی نشست. او گفت که نسیمی زندیق است و توبهاش را نمیتوان پذیرفت و باید به قتل رسد. سپس به قاضی مالکی رو کرد و پرسید: – چرا او را نمیکشی؟ مالکی گفت: – آیا تو به دست خود مینویسی که او محکوم به قتل است؟ گفت: — مینویسم! و نوشت؛ و نوشتهاش را به ابن خطیب الناصریه و دیگر قضات تقدیم کرد. قضات و علما زیر بار نرفتند و بلند شدند و آن جا را ترک گفتند. مالکی پرسید: – وقتی قضات و علما سر باز میزنند، چگونه میتوان او را کشت؟ او گفت: من نمیکشم. سلطان من را مأمور کرده است که این کار را سریع تمام کنم تا امریهاش صادر شود. آن گاه مجلس به پایان رسید و نسیمی را دیگر بار در قلعه حبس کردند؛ و آن گاه فرمان سلطان مؤید صادر شد که: – پوستش کنده شود، جنازهاش هفت روز در شهر حلب گردانده شود، سپس شقه گردد و شقههایش به علی بن ذی الآذر، برادرش ناصر الدین و عثمان قارایولوق فرستاده شود. و این شاعر لطیف سخن را چنین کشتند.»
آرت ورک: محمد رامشه