مارینا آبرامویچ | عبور از دیوارها

ساناز سید اصفهانی
مارینا آبرامویچ پرفورمنس آرت marina abramovic عبور از دیوار

مارینا آبرامویچ کیست؟

زنی که اشک‌هایش متبرک می‌شود؟ زنی که از تکه‌های خون و عرق او عطر ساخته می‌شود؟ زنی که 736 و نیم ساعت روی صندلی روبه‌روی 850 هزار نفر می‌نشیند؟ زنی که بزرگترین موزه‌ها و گالری‌ها برای اجراهایش سر و دست می‌شکنند؟ زنی که خودش را بارها و بارها در معرض خطر جانی قرار می‌دهد؟ زنی که دو شکست عشقی از او انسانی متفاوت می‌سازد؟ زنی که میراثش مبدا پرفورمنس آرت  جهان می‌شود؟ زنی که حالتِ ذهنی متفاوتی دارد؟

چرا کتابِ عبور از دیوارها اثر مارینا آبرامویچ در ایران پرفروش می‌شود؟ ما در ایران چقدر خانم آبرامویچ را می‌شناسیم؟ شناختِ ایشان باید که برآیندِ شناختِ ( تئاتر تجربی ) در جهان باشد. آیا ما با مفهوم پرفورمنس آرت آشنایی داریم؟ چقدر و چند بار پرفورمنس‌های اجرا شده موجبِ حرکت، آگاهی و تغییر در جهان‌بینی ما شده است؟ آیا در سرزمینی که به لحاظ اقتصادی یا کم هوشی و ناآگاهی در بخش هنرِ اجرا هرگز برای یک پرفورمنس‌آرت حرفه‌ای  سرمایه‌گذاری نکرده است، پدیدۀ مارینا آبرامویچ تعریف شده است؟ جواب من به همۀ این سئوال‌ها خیر است. در مقیاس کمتر، در وسعتِ کمتر تنها می‌توان نمایش‌های تخته حوضی و یا خیمه شب‌بازی و تعذیه را نزدیک به پرفورمنس آرت دانست. اجراهایی که با همۀ همتی که اهلش کردند باز هم یک سد و فاصله‌ای با مخاطب امروز دارد. چرایی این گارد دفاعی در برابر هنر اجرای مذهبی یک طرف، چرایی استقبال از فروش کتاب مارینا آبرامویچ در این کشور از سوی دیگر موجب خوشحالی و تعجب است.

ما مارینا آبرامویچ را از کجا می‌شناسیم؟

بی‌شک وقتی پاره‌ای از فیلم پرفورمنس آرتِ آبراونیچ در سال 2010 به تاریخ 14 مارس از موزۀ مدرن موما بیرون آمد در حالی که او روی یک صندلی نشسته است و مردی بلندقد از میان جمع خارج می‌شود و رو به روی او می‌نشیند و به هم نگاه می‌کنند و آبرامویچ می‌گرید.

این گریه، دو نگاه رد و بدل شدۀ معنی‌دار، شکستن قواعد اجرا، خم شدن آبرامویچ روبه‌روی مرد برای گرفتن دست او، هولناک و رقت‌انگیز است مثل تراژدی. برای ما شرقی‌ها  پاتوس، مهم‌ترین مرحلۀ تصویر بصری از یک امر تعلیمی‌ست. ما بی‌اینکه بدانیم پس و پیش خانم آبرامویچ چه بوده، دست به تکثیر این ویدئوها زدیم و با یک هم‌ذات‌پنداری ملی خودمان را جای او گذاشتیم و هرگز در مورد پیشینۀ این زن و حتی مانیفست او در زندگی و هدف اجرایی کارش چیزی نمی‌دانستیم و نشنیدیم. حتی برای دانشجویان رشتۀ نمایش واحدی به نام ( پرفورمنس آرت ) به صورت تدوین شده، ترجمه شده، معین نشده‌است. هر آن‌چه موجود است کاملا خارج از اصول و چهارچوب علمی و استاندارد و پاکیزۀ ورود به این امر است . اجراهایی فوق العاده سطحی با کارگردان هایی که جهان بینی شان کیلومتر ها تا نمایش های اجرایی شان فرق دارد .

عشق و فقدان آن وقتی در یک سینما تعریف شود می‌تواند فروش و مخاطب آن را تضمین کند. فرقی نمی‌کند این فیلم مبتذل باشد یا حرفه‌ای به هر حال با قلب آدم ارتباط برقرار می‌کند. می‌خواهد تایتانیک باشد یا تارکوفسکی می خواهد آبرامویچ باشد یا هامون، عشق در ادبیات هم در مبتذل ترین حالت خود مخاطبان زیادی در همۀ طیف ها دارد میخواهد ملت عشق الیف شاکاف باشد یا دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا، میخواهد شعری از فروغ فرخ زاد باشد یا ترانه ای از اردلان سرفراز . میخواهد موسیقی محزون  کلاسیک شوپن یا موتسارت باشد یا موسیقی پاپ. رنگ قرمز لباس خانم آبرامویچ در وسعت موزۀ مدرن موما و تنهایی او در مرکز موزه برای رو به رو شدن با تماشاچی ها، در تکه فیلم بازنشر شده به اندازه ی کافی موجب برانگیختن احساسات ما می شود تا بی هیچ دانشی از اصل ماجرا دست بزنیم به همذات پنداری و او را با همین تصویر بشناسیم. اینگونه بود که خانم مارینا آبرامویچ در ایران شناخته شد. گونه اش نادرست ترین گونه ی ارائه شده از زنی است که آشوب ها و کشمکش های زندگی اش او را با هنری عجین کرده است که اگر حضور او در پرفومنس نباشد همین ما، یک دقیقه اش را هم نمی‌فهمیم و اگر پیشنه‌اش را می‌دانستیم انگ دیوانه و روانی به او می‌زدیم.

این کتاب  که ترجمۀ سحر دولت شاهی است از نشر اورکا – نظر – وارد بازار کتاب شده‌است. اولین صفحۀ کتاب عکس آبرامویچ را می‌بینیم در حالی که روی یک صندلی نشسته است و ماری دور بالا تنه‌اش چنبره زده‌است. دیوار پشت سرش سفید است . کسی میداند معنای این تصویر چیست و چرا به عنوان اولین عکس انتخابی مارینا آبرامویچ انتخاب شده ؟ نه . زیرا شناخت ما از او حقیقتا محدود است . در این کتاب دریچه ی جهانی به روی ما باز می شود که  عمیقا متصل به ناخودآگاه ما است. تصویر هولناک اولین صفحۀ کتاب، مثل بقیۀ تصاویر کتاب نمادین است. او خود را زنی در سه تصویر می‌بیند. ( صفحه ی 355) مارینای جنگجو، مارینای معنوی و مارینای مزخرف .

مارینا آبرامویچ (+) کیست؟ می‌توانید او را روی مرورگر گوگل سرچ کنید و زندگی نامۀ مختصر اینترنتی او را بخوانید اما در این کتاب با جزئیاتی رو‌به‌رو می‌شویم که شاید اگر خانم دکتر کلاریسا پینکولا استس همراه این داستان بودند از تمام اتفاق‌های وحشتناکی که در کودکی مارینا رخ داده و از تمام بازتابِ رفتاری او نسبت به گذشته‌اش به شکل پرفورمنس در وحشتناک‌ترین حالت ممکن ِ اجرایی، تحلیل‌های روان کاوانۀ مبسوطی ارائه می‌دادند.

به راستی اگر مادر بیمار و پر از کمپلکس مارینا آبرامویچ نبود او هرگز هنرمندی متعلق به تمام عصرها نمی‌شد. کتاب 398 صفحه است و آنالیزِ آن بسیار وقت‌گیر است زیرا جزئیات هنر اجرایی هر کار او به پیشینۀ خاطرات شخصی مارینا بر می‌گردد که در هر کدام می‌توان یک تز روان‌شناختی ارائه کرد. مقدمۀ کتاب که مدخلِ مهم ورود ماست، سرشار از کلماتی مثلِ ( ممنونم از همۀ کسانی که حمایتم کردند …) ، (حمایت‌های بی‌دریغ)،  (من را شنیدند)،  (اقوام)،  (دوستان)،  ( ایمان )،  ( درک )، ( دوستی ) ، ( عشق )،  ( سلامت بدنی ) ، ( دکترهای حامی ) و … مقدمه‌ای‌ست سرشار از سپاسگزاری از همراهی عده‌ای با او. این کتاب چه چیزی می‌خواهد به ما بگوید که این حجم از تشکر با کوبنده‌ترین و کوتاه‌ترین جملات بیان می‌شود؟

مقدمه در فرانسه – سال 2016 نوشته شده .

ساختار کتاب فصل‌بندی شده است. جا داشت شمارۀ این فصل‌بندی در کتاب درج می‌شد. کتاب سیزده فصل دارد. هر فصل با قطعه ای آغاز می شود که یا جُک است یا داستانِ آموختنی ، یا تعریف کوتاه شوکه بر انگیزی از یک خاطره . بهتر بگویم هر فصل با مقدمه ی جذابی آغاز می شود . روایتِ داستان زندگی مارینا ، روایتِ هنرمندی است که در نگارش داستان زندگی خودش  بی هیچ اهمیتی  به قضاوت مخاطبان در روراست ترین حالت ممکن خاطرات و ایدولوژی هایش را ثبت کرده است .

مهم ترین زنانی که در زندگی مارینا تاثیر گذاشته اند سه  نفر بوده اند . مادرش و سوزان سونتاگ و ماریا کالاس .  

مادر مارینا آبرامویچ زنی با روحیه ی شکست ناپذیر ، زنی نظامی و متعصب ، سخت گیر ، سرزنش گر ،  پنهان کار و عقده ای که در تحقیر کردن دخترش از هیچ کاری دست فرو نگذاشت. شکنجه های روانی او تا بعد از ازدواج مارینا وجود داشته . درکتاب شرح شکستن دوازده لیوان بر سر پدر پارتیزانش ، درگوشی های مکرری که مادرش به صورت او میزده  و …نشان دهنده ی اختلالات روانی مادری ست که سقوط اخلاقی او در سِمَت مادری،  موجب فرار مارینا از منزل می شود . شاید مارینا در مورد تقسیم بندی حالات روانی اش وقتی میگوید مارینای جنگجو ، مارینای معنوی  و مارینای مزخرف کاملا درست و شفاف خودش را بازنگری کرده . این سه مارینا هر بار با یک مادر رو به رو می شوند . زنی که تجربیاتش در جنگ و موفقیت های دخترش و زندگی هرگز به او بخشندگی و عطوفت یاد نداد . . با این حال شانسی که زندگی ترسناک و پر تنش کودکی مارینا وجود داشت این بود که همین همین مادر دیوانه ، عاشقِ رقص و باله و موسیقی کلاسیک است ودخترش را به خواندن کتاب وا میدارد . در واقع مجبور به خواندن کتابش می کند .

کدام کتاب در نوجوانی مارینا آبرامویچ تحت تاثیرش قرار داد ؟

( نامه ها : تابستان 1926 ) ( صفحه ی 24 ) ، این کتاب نشان میدهد نویسنده ی دکتر ژیواگو ، بوریس  پاسترناک با رفتار ناهنجارش در اولین   مواجهه با زنی که دوستش دارد – کسی که با هم نامه نگاری می کردند –  یعنی مارینا تسوتایوا موجب خودکشی او می شود . مارینا خودش را با  طنابی را که پاسترناک دور چمدانش پیچیده بود  دار میزند .

آبرامویچ این کتاب را در پانزده سالگی خواند .

سیلی های مادرش و تنبه بدنی  و خون دماغ های طولانی و خونریزی های ماهیانه ی طولانی  و شرم از بزرگی بینی اش ، شرم از بلندی قدش  موجب شد تا به کتاب خواندن پناه ببرد و حتی نتواند توی جمع حرف بزند ! این تحقیر و شرم او را به دختری فوق العاده خجالتی و کم رو و بی اعتماد به نفس کرد .  به گفته ی خودش رویای توی کتاب ها دقیق تر از واقعیت اطراف هستند و تریجح داد در خیال پردازی و کتاب ها غرق شود تا در واقعیت .

صفحه 29 :

من به شدت از خودم ، از خانواده ام و از فقدان عشق و محبت در خانه مان احساس شرم میکردم و آن حس برایم مثل جهنم بود .

او در عین حال ، آتش زیر خاکستر بود . در بلوغ و در دوره ی رشد تمام تضاد ها در او فوران کرده بود . او از یکی از همکلاسی هایش می خواهد تا با هم رولت روسی بازی کنند . یک جور بازی با مرگ . جنون او از همان نوجوانی در عکس العمل های او در یک خانواده ی سخت گیر سر باز می زند . در نهایت اتفاق مهم در زندگی او در صفحه ی 37 نگاشته می شود . وقتی جایزه ی شطرنجش را می گیرد و کفشش  به جایی گیر می کند و زمین می خورد ، همه به او میخندند و او از دماغ بزرگش و از بی ارادگی اش احساس شرم می کند و این بار  پناه به رنگ و بوم میبرد و از پدرش میخواهد برای او یک معلم  نقاشی بگیرد .

فیلو فیلیپوویچ معلم نقاشی او در جلسه ی اول  به جای کشیدن نقاشی  مشتی ابزار و چسب و رنگ را منفجر می کند . این نقاشی غروب نام دارد . آبرامویچ می گوید او به من آموخت که پروسه ی کار مهم تر از نتیجه اش است .  درست مثل عملکرد که مهم تر از هدف است .

در کتاب ، رابطه ی مادر بزرگ مهربان مارینا با او و رابطه ی بدِ همان مادر بزرگ با مادر تشریح می شود . به لحاظ روان شناسی این عدم ارتباط  عاطفی بین مادر و مادر بزرگ که سرشار از عقده و عدم سلامت  روان است همه روی شخصیت مارینا تاثیر گذاشته و سایه می اندازد . مادر مارینا روابط بین زن و مرد را کثیف میدانست و درنهایت دخترش ، همان کسی شد که او نمیخواست !  

جنگ ، مادر عصبی ، پدر خائن همه و همه باعث شد تا مارینا آبرامویچ تمام عقده ها و حقارت هایی که شده را در پیشنهاد های اولیه اش ارائه کند . البته او هم مثل هنرمندان مهم دنیا در ابتدا جدی گرفته نشد . شاید مهم ترین کارهای مارینا که بارها به فروش رفت و اجرا شد و دیده شد هنوز همان اجراهای اولیه او باشد .

رابطه ی مارینا و مادرش به سه دوره تقسیم میشود . شکنجه های کودکی و نوجوانی تا ازدواج و میزان خشمی که در او جمع شد . دوره ای که مارینا در فاز عشقی زندگی خود بود و احساس امنیت می کرد ، عشق مرهمی بر زخم هایش شد . با این حال در مراسم خاکسپاری مادرش در بخشی از  سخنرانی گفت :” . . . تو مرا بدون محبت و با دستانی نیرومند بزرگ کردی …”

اثرات مخرب رفتار ناهنجار مادر مارینا موجب رشد او در کارش شد و البته سایه ی سنگین این زخم ها و تحقیر ها تا آخر کتاب همراه مارینای هفتاد ساله است . رفتار ناسالم مادر موجب پیوندهای عاطفی اشتباه مارینا با مردهای اشتباه در زندگی می شود . او دو مرتبه عاشق می شود و هر بار به طرز دردناکی شکست می خورد . در انتهای پرونده ی دود عشق شکست خورده در صفحه ی 343 ( بعد از اجرای هنرمند حاضر است ) می نویسد :” وقتی  به رابطه ام با اولای و پائولو فکر می کنم . دقیق نمیدانم نقش من در هر دو جدایی چه بوده. اما میدانم و مطمئن هستم که عطش و نیازم به عشق و امنیت – همان چیزهایی که مادرم از من دریغ کرده بود – را از مردهای زندگی ام  انتظار داشتم و انها نمیتوانستند آنها را به من بدهند .

از مهم ترین اجراهای مارینا آبرامویچ بعد از اجرای منحصر به فرد ریتم ده – موزه ی هنرهای معاصر رم 1973 می توان به اجرای ریتم صفر ، با نام  من یک شی هستم  اشاره کرد . او سخنرانی تدکسش را هم با تعریف همین اجرا آغاز کرد . زمان این اجرا  6 ساعت ( از 8 شب تا 2 صبح ) بود و اجرا در استودیو مارا ، ناپل انجام شد . بازدید کنندگان می توانستند با 72 قلم جنسی که روی میز بود از جمله چکش ، اره ، پر ، آیینه، روزنامه، شال ، پونز، ماتیک ، شکر، دوربین پولوراید و تفنگ با یک گلوله کنارش با او ارتباط برقرار کنند . مردم در نهایت تمام لباس او را پاره کرده او را زخمی میکنند و پونز توی بدنش فرو میکنند و گردنش را زخمی میکنند و ازش عکس می گیرند و ساعت به ساعت در آزار رساندن او لذت میبرند . مارینا آبرامویچ از این اجرا این هدف را داشته :” قصدم این بود که ببینم اگر من جلوی مردم را نگیرم آن ها تا کجا پیش خواند رفت ” بعد از این اجرا تکه ای از موهایش سفید میشوند . درست در همان شب .

مارینا آبراموویچ پرفورمنس تدتاک
مارینا آبراموویچ مادر هنر پرفورمنس

ااز مهم ترین اجراهای آبرامویچ لب های توماس به شدت عجیب است و سایه اش را روی دیگر کارهای او می اندازد . بخش هایی از این کار در اجراهای دیگر هم دیده می شود . او در این اجراها از سوی مطبوعات مورد اهانت قرار گرفت  و مردم از او  به عنوان یک مازوخیزم و مریض روانی یاد کردند. دوست دارم شرح لب های توماس را این جا بنویسم چون به نظرم خیلی آوانگارد و در نوع خودش رادیکال بوده و شاید بخشی از موفقیت مارینا آبرامویچ از همین اجرا به بعد تضمین می شود اجرایی که در زمان خودش یک جورهایی موجب بدنامی مارینا شد و البته به شدت آوانگارد است . وقتی به این قسمت کتاب رسیدم فکر کردم چقدر تفکر او و آنتوانن آرتو نزدیک یکدیگر است . آرتو از خشونت و طاعون در تئاتر می گوید و هرگز در کتاب نامی از او نمیبینم چطور ممکن است مارینا آبرامویچ او را نشناسد ؟  آرتو اعتقاد داشت که یک نمایشنامه ی واقعی آرامش را بر هم میزند . نیروی مکاشفه و ساری بودن تئاتر تاثیر گذار در مخاطب از اهمیت ویژه ای برخوردار است و برای همین میزانسن را برخلاف سایر کارگردانان تعریف کرد یعنی داشتنِ صحنه ی گردان و نه بسته . او معتقد به تئاتری بود که منحصرا در اجرا جنبه ی مابعد الطبیعیش رو نما شود . فکر می کنم مارینا آبرامویچ می توانست به تئاتر هم نزدیک شود . پرفورمنس آرت از منظر من یک قدم جلوتر از تئاتر و یک قدم جلوتر از هنرهای تجسمی ست .

لب های توماس

اجرا : یک کیلو عسل را با قاشق نقره آرام آرام میخورم .

یک لیتر شراب قرمز را در لیوان کریستال آرام آرام مینوشم .

لیوان را با دست راستم می شکنم .

با تیغ ریش تراشی روی شکمم ستاره ی پنج پر می برم .

محکم خودم را شلاق می زنم تا وقتی دیگر درد را حس نکنم .

روی بلوک های یخی که به شکل صلیب چیده شده اند دراز می کشم .

بخاریی که از بالا به روی شکمم آویزان شده باعث می شود زخمِ روی شکمم خون بیفتد .

پشتم یخ میزند .

30 دقیقه روی صلیب میخوابم تا اینکه مردم بلوک ها را از زیرم در بیاورند و اجرا قطع می شود .

مدت زمان : دو ساعت

1975 گالری کرینتزینگر، اینزوبرگ

آیا جامعه ی هنری ما با این شکل از برخورد شکنجه با بدنِ انسان آشنایی دارد ؟ نامش را چه می گذارد ؟ خود آبرامویچ بعدها در سخنرانی هایش در یوتویوپ وقتی در مورد ( بدن ) و سلامت صحبت می کند هرگز در مورد آسیب های وحشتناکی که به تن اش زده است تحلیل درستی ارائه نمیدهد . شاید یکی از دلایلش این است که او هم به گونه ی دیگر آرتو گمان می کرد که هنر باید آزار دهنده باشد و همین را منتقل کند . آزاردهنده ، سئوال بر انگیز و پیشگو .

برگردیم به سخن اول ، رو یا رویی آبرامویچ و اولای در یک ویدئو تکثیر می شود و همذات پنداری جمعیت کسیری عاشق دلشکسته را بر می انگیزد . مردی که رو به روی مارینا آبرامویچ نشست اولای نام دارد ( فرانک اوه لیزیپن ) .

بخش اعظم کتاب مربوط می شود رابطه ی عاشقانه ی این دو نفر که به بدترین و فجیع ترین حالت ممکن بعد از دوازده سال تمام میشود . عشقی که پر از نشانه ست . تاریخ تولد مارینا و اولای در یک روز ست و اولای سه سال از او بزرگ تر است . مارینا آبرامویچ بعد از آشنایی با او شوهرش را ترک می کند و به حرف پیشگو هم گوش نمیکند ، چمدانش را برداشته میرود تا فصل جدید زندگی عاشقانه و شورانگیزش را با یک آرتیست دیگر در دیار دیگر آغاز کند . آن دو با ریه ی هم نفس می کشد ، از کنار هم عبور می کنند و به هم ساعت ها تنه می زنند و توی گوش هم میزنند و صدای در گوشی ها را ضبط می کنند و اجراهایی از این قبیل .اجراهایی که فیلم هایش امروز به راحتی پیدا می شود مثل ( نیروی استراحت ) ، ( نقطه ی تماس) زوج هنری ویژه . یک ون می گیرند و شروع می کنند به سفر کردن . ماجرای عاشقانه شان خواندنی ست و در حد و حدود این یادداشت نمیگنجد . در این سالها هنوز هنرِ اجرا درکشورهای اروپایی چندان جا نیفتاده بود با این حال مارینا و اولای هنوز از گالری ها دعوت می شدند تا کار کنند . بعد از تمام شدن هر کاری یک داستانی در زندگی مارینا به وجود میاید که خروجی این داستان طرحِ پیشنهاد بعدی پرفورمنس می شود . نقش اساطیر و ناخودآگاه بعد از سفرشان به استرالیا و زندگی با بومیان در کارها بیشتر می شود . اولای بارها به مارینا خیانت می کند . پیشگو به مارینا گفته بود هرگز زندگی اش را با این مرد قسمت نکند چون اولای او را ویران خواهد کرد و این اتفاق افتاد و تا ابد حضورش را در آثار آبرامویچ نشان داد . تاثیر زندگی و رویارویی با راهب ها و حضور در صومعه برای مارینا آبرامویچ اولین لحظات پاک سازی از انرژی ها ی منفی و درخواست برای رهایی از عشقی که او را به لجن می کشاند تا آخرین کارهایش در پرفورمنس ها دیده می شود . او در همیالیا روزها با آنان زندگی کرد تا برای پروژه ی دیوار چین اماده شود . قرار بود مارینا و اولای هر کدام از یک قسمت دیوار چین پیاده به سمت یکدیگر بیایند که حدود سه ماه طول می کشید و در آن نقطه با هم ازدواج کنند که دست سرنوشت باعث شد انها دقیقا دران نقطه به پایان رابطه ی کاری و عاشقانه شان برسند . شاید کسانی که تحت تاثیر فیلم ( هنرمند حاضر است ) بودند و ان را مدام در فضای مجازی به اشتراک می گذاشتند هرگز ندانند که مارینا در آن اجرا در حسرت بازسازی رابطه اش با مرد دیگر ( پائولو ) ست و خودش اولای و دوست دختر تازه اش را به اولین روز پرفورمنس دعوت کرده و شاید ندانند که اولای چند ماه بعد بخاطر مسائل مالی از مارینا شکایت هم کرده ! در کتاب ، هرگز به زندگی پیشین اولای اشاره ای نمیشود تا بفهمیم او به عنوان یک پرفورمر در زندگی خصوصی پیشینش چه داستانی داشته . چرا با همجنس گرایان و دوجنسه ها روابط نزدیکی داشته ؟ چرا انقدر دوست داشته بچه دار شود ؟ خانواده اش که بودند ؟ به لحاظ تحصیلی اولای دقیقا در کجای کار بوده ؟ پیش تر چه اجراهایی داشته ؟ چرا به الکل اعتیاد داشته و . . . بعد از این شکست عشقی مارینا ریسک های زیادی در زندگی اش انجام میدهد . به شدت احساس چاقی و زشتی میکرده . این ابراز احساسات و شرح تمام خصوصی ترین حواسِ او در کتاب یکی از مهم ترین جذابیت هاست . شاید کمتر زنی بتواند به این راحتی از احساسات و شرم ها و ترس های خود صحبت کند . در این روزهای سخت که آبرامویچ اشاره می کند چقدر آسیب های روحی و جسمی او را تحت تاثیر قرار میدهند اما از سفر و اجرا دست نمیکشد و مدام در حال مکاشفه است و حتی خودش را به خطر می اندازد . از پدر و مادرش مستندی تهیه می‌کند و همچنان سئوال توی ذهنش این است:” مامان چرا هیچ‌وقت منو نبوسیدی؟” و این پرسش را آشکارا در دهه چهل سالگی می‌پرسد. آسیب‌های دوران کودکی تا چه حد می‌توانند مخرب باشند!

اجرای ( پیاز) در واقع اعتراف صادقانۀ اوست به دردها، زخم‌ها، عقده‌ها، شکست‌ها، تنها بودن‌ها و خصوصی‌ترین نیاز‌ها و بیان آرزوها.

باروک بالکان ) چهار روز و شش ساعت در ونیز اجرا شد . او در این اجرا روزی هفت ساعت استخوان های کرم زده را در آغوش می گرفت و با تحمل بوی آن ها را میسابید و آهنگ های دوران کودکی یوگوسلاوی زمان کودکی اش را میخواند . او اشاره می کند این اجرا هیچ ربطی به جنبش هنری باروک ندارد و طرز تفکر این اجرا را تنها کسانی می فهمند که انجا زندگی می کنند و درک معنوی دارند . آبرامویچ می گوید :” من میخواستم از جنگ تصویری بسازم که در همه جای دنیا مصداق داشته باشد . ”  او در این دوران با پائولو دوست و صمیمی شده بود و پائولو 17 سال از آبرامویچ کوچکتر بود ! مارینا آبرامویچ برای اجرای باروک بالکان بهترین هنرمند جشنواره دوسالانه ی ونیز شد .

سپس حتی از دالای لاما هم سفارش کار گرفت و همکاری او با راهب ها در کتاب شیرینی خاصی به خشونت داستان های زندگی نامه ی آبرامویچ می دهد .  در صفحه ی 254 این توصیفات بی نظیر است .

حسرت های کودکی و تبعیض ها ، احساساتی که گفتنش در دهه ی پنجاه احمقانه به نظر برسد . در رابطه با برادرش ” تمام عشقی که مادرم از من دریغ کرد نصیب او شده بود . “

با این همه ، مارینا آبرامویچ اعتراف می کند هنوز از خودش سئوال می کند  (هنر چیست ؟ ) یا ( آیا هنر اجرا می تواندمانند قطعه های موسیقی یا رقص بازسازی شود ؟)

آیا این تواضع و کوشش در یافتن پاسخ و به چالش گرفتن روح و جسم و زندگی در میان هنرمندان همه جای جهان وجود دارد . به گمانم نه . برای همین هر کسی آبرامویچ نمیشود .

فصل دیگر زندگی مارینا به دوره ای بر میگردد که با پائولو آشنا شد و سرانجام آن رابطه هم شکست بود . آسیبی که مارینا از این شکست میخورد بی اندازه است . شرح آن در کتاب است و درکش کاملا برای دلشکستگان آسان است . این اعتراف بی نظیر و پاک است . اجراهای مهم دیگر که رویکرد پخته تری دارند در همین دوره در زندگی آبرامویچ  رخ می دهد .

(( خانه ای با چشم انداز اقیانوس ))

در این اجرا مارینا با لباس قرمز و همان چکمه هایی که دیوار چین را با آن  پیمود در سال 2002 به مدت دوازده روز ظاهر شد . سه اتاقک چسبیده به م به ارتفاع یک و نیم متر از سطح زمین ، نردبان هایی که به جای پله رویشان چاقوهای بزرگ وصل شده . مارینا در این سه اتاق زندگی می کند به این صورت که آب مینوشد ، دستشویی می رود ، میخوابد و مینشیند . او در کاتالوگ به بینندگان این امکان را می دهد که با تسلکوپ او را ببینند و در سکوت مطلق باشند . او هدفش از این اجرا را با پرسش بیان می کند . ” می خواهم ببینم آیا با اصول ، مقررات و محدودیت های ساده و روزمره زندگی میتوان خود را پاکیزه نگه داشت ؟” – ” میتوان میدان انرژی را تغییر داد ” او برای رفت و آمد بین اتاق های بی در باید از این فضا عبور کند در واقع از دیوار ها عبور کند در حالی که میداند با مخاطبان در حال تبادل انرژی ست . در صفحه ی 274 می گوید :” دیگر نسبت به آن حرکات احساس شرم نمیکردم و شخصی که با او چشم در چشم بودم این موضوع را به خوبی درک یم کرد .”

سوزان سونتاک در هر دوازده اجرای مارینا حضور پیدا میکند و بعد از آن دوستی قدرتمندی بین آن ها شکل می گیرد .

سوزان سونتاگ کسی ست که برای هر اثر هنری تفسیر و  نگاه متفاوتی دارد ، او مشروعیت هر اثر هنری را و چگونگی ارائه ی ایده را بارها و بارها به چالش می کشد . دوستی این دو زن برایم جذاب است . درکی که تا آن دهه از زندگی آبرامویچ از طرف هیچ زنی نبوده . دست کم توی کتاب از شخص دیگری یاد نکرده . وقتی سوزان سونتاگ می میرد . در یک مراسم خیلی پیش پا افتاده ، مارینا تصمیم میگیرد به فکر یک پرفورمنس برای مرگ خود باشد . ایده ی جذاب آن در کتاب نوشته شده است . در این دوره آثار او به تئاتر بالی شباهت دارد ، تحقیقاتش و اسطوره شناسی و مطالعات عمیقش ، در اجرا به سمت تجربیاتی در بزرگ ترین گالری ها دست می زند . مارینا در این دوره که عشق بی حد و حصری نسبت به معشوقه ی هفده سال کوچک تر از خود دارد آسایش را پیدا می کند . پائولو حتی از او خواستگاری می کند و آن دو با هم ازدواج می کنند اما پائولو بعد از مدتی به او خیانت می کند و به قول مارینا ” او از اولای هم با من بدتر کرد .”

پیش خودم فکر می کنم چطور زنی توانا و قدرتمند که در پی مدار و انرژی و چالش با همه ی تماشاچی ها در همه ی دنیا با انواع اقشار جامعه است میتواند در زندگی خصوصی تا این حد ضعیف و سست باشد . چطور می شود که غریزه و قلبش با هم او را به جهنمی بکشاند که برای ترمیمش یک عمر وقت نیاز دارد . شاید هنر ، هرگز التیام بخش نیست ، هنر شعورِ درد است ، هنر تجربه است و این تجربه به ما آموزش نمیدهد ، ما را ناظرشقاوتی میکند که درد و رنجش را به نیش بکشیم . آیا هر چقدر این مهم ؛ تعلیم داده شود ما خردمند و دانا خواهیم شد ؟ چه درسی باعث می شود ما سره از ناسره را تشخصیص دهیم و توی منجلاب نیفتیم ! اصولا آیا دست و پا زدن در منجلاب بد است ؟ مخرب است؟ شاید در این مازوخیزم بزرگ ، بزرگ ترین آثار تولید می شوند و این ناخودآگاه ماست که دست به نمک دانی می برد که بر زخم پاشیده شود . شاید برای همین مارینا آبرامویچ در مانیفست زندگی هنرمند سه بار تاکید کرده است که ( هنرمند نباید عاشق هنرمندی دیگر شود )

در نهایت این کتاب صفجه به صفحه اش پر از زخم و خون و درد و رنج است . با نگارشی ساده و البته پخته . با عریانی احساسات . کلاس ، دوست مارینا به او می گوید به جای این همه غصه خوردن باید درک کند که زندگی عشقی او به پایان رسیده است . ” هر بار این بند ناف عاشقی پاره شد تو برآشفته شدی ” ” تو باید این موضوع را بپذیری تو مارینای قبلی نیستی و زندگی عشقی تو تمام شده است تو حال با مخاطب هایت و با کارت رابطه داری کارت مهم ترین چیز زندگی توست . ” و در نهایت این شکست عشقی باعث می شود به تصویر دست به دست شده ای برسیم که در یوتویوپ و فیس بوک و اینستاگرام به سرعت تکثیر شد و کسی نمیدانست زندگی با لباس قرمز روی صندلی نشسته است از چه پیش زمینه ای میاید . باور کردنی نیست که مردها تاب بودن با یک زن قدرتمند را ندارند . آن ها احتمالا در کنار یک زن ضعیف و نه ( ظریف ) می توانند قدرتنمایی کنند . نمیتوانی مرد باشی وقتی زنت از تو سر تر است . برای همین ، برای حفظ بیولوژی و جنسیت هم که شده همین  زنان توانا و خلاق در زندگی خصوصی عاشق مردانی می شوند که سخت دوستشان دارند و از رفتنشان میهراسند و این هراس و شکنجه ی بعد ازانصراف از یک رابطه ی  عاشقانه می تواند بنزین و موتور محرکه ی تولید آثار هنری باشد . او در این کتاب اولای را جسور تر از پائلولو شرح می دهد . او بعد از ترک شدن از رابطه با پائولو از او به عنوان ( میکروب ) یاد می کند در حالی که هرگز همچین صفتی را به اولای که بارها و بارها در حضور او خیانت کرده نسبت نداده است .

تحسین آبرامویچ از لیدی گاگا به عنوان جوانی که در پرفورمنس های او حضور داشت در کتاب باعث حیرت است . اینکه لیدی گاگا برای رشد و تقویت شخصیت خود تسلیم مارینا آبرامویچ می شود و به تمام ریاضت هایی که به او گفته می شود تن می دهد . از نخوردن غذا تا راه رفتن با چشم های بسته در جنگل . و عجیب اینکه ما تصویری که از لیدی گاگا داریم یک دختر لش و ننر است که جلب توجه می کند و او را چه به این حرف ها . پیش خودم فکر می کنم کدام یک از خوانندگان یا بازیگران ما حاضرند برای رشد خود هزینه دهند ؟ تصور کنیم بازیگری بخواهد پیش یک کارگردان کارکشته برود و بخواهد از او چیزی یاد بگیرد . خب در اولین مرحله ی ورود به حریم او به جای آموختن بیشتر از همه ممکن است به او آسیب های جبران ناپذیری وارد شود . اتفاقی که شاهدش هستیم یا دست کم خودم تجربه اش کرده ام .

مارینا آبرامویچ در سن 63 سالگی رانندگی یاد گرفت . او هرگز متوقف نشد . با اینکه اعتراف می کند چقدر در همان 60 سالگی و بعد از شکست عشقی لحاف را روی سرش می کشیده و گریه می کرده و شکلات میخورده و چقدر احساس می کرده باسن بزرگی دارد و پیر شده اما هرگز متوقف نشد . هر صفحه از کتاب که پیش می رود یک درس از زندگی برایمان تعریف می شود . این کتاب پر از روزنه های نورانی است که بعضی از آنها تیغه های اریب غروب را دارند اما مرتعش هستند .

او موسسه ی مارینا آبرامویچ را تاسیس می کند و شروع می کند به چالش با مخاطبان و این بار مخاطبان با او فاصله ی نزدیک تری دارند و حتی انها هستند که اجرا کننده می شوند .

او تئاتر هم بازی کرده و از بسیاری از لحظات زندگی خصوصی اش فیلمبرداری شده است .

موضوع سخنرانی  فوق العاده درخشان او در تدکس ( هنر ساخته شده از اطمینان ، آسیب پذیر و ارتباط متقابل) است .

او کتاب را با مرحله ی پاکسازی بدنش و روح دردمندش تمام میکند . سردردهای بی وقفه اش او را عذاب میدهند و این اولین بار است که در انتهای کتاب به درد فیزیکی می رسیم که مارینا به شکایت از درد می رسد . او به توصیه ی پزشکش که به طب شرقی و گیاهی معتقد است به آسودگاه آئورودا در جنوب هند میرود ، جایی بین صومعه ، آسایشگاه و زندان با حداقل امنیت . در آنجا شفا پیدا می کند و در انتها تصویر شنا کردن او کیف کردنش از تابش نور آفتاب روی پوست تنش حواسِ ما را به آنچه جلب می کند که در دنیای امروز کمتر درکش می کنیم و به آن اهمیت می دهیم .

جملاتی که برایم جالب و مهم بود :

( هنرمند یعنی آزادی بی اندازه داشتن )

( هنر ، چاره است . )

( شکست از نظر من بسیار مهم و حیاتی است . من بعد از هر شکست وارد فاز افسردگی و تاریکی می شوم اما مدت کوتاهی بعد دوباره زنده می شوم . )

( شرم احساسی بسیار قوی است )

( اتاق خواب در واقع مرکز خواب و رویا و عشق است و از اهمیت خاصی برخوردار است )

( هنر باید بخشی از زندگی باشد . )

(زندگی خوب، از نظر من، کار و خلق هنر بود )

( هنرِ اجرا،  قلمرویی حفاظت نشده است )

( زندگی به اشیا بند نیست )

در ادامه بخوانید