مردی با چشم های زیبا – بوکوفسکی

اکبر
اکبر
مردی با چشم های زیبا چارلز بوکوفسکی

انيميشن ” مردی با چشم های زیبا ” ساخته شده بر اساس شعرى از چارلز بوکوفسکی (+) ؛ مردى قوى ، طبيعى ، مسخ نشده با چشم هايى زيبا . با اثرى روبرو هستيم كه براى درك بهتر آن راهى نداريم جز مرور خود شعر و زندگى شاعرش اما چگونه ميتوان زندگى مردى اينگونه عريان و رها شده از هر هويت جمعى و فرم گريز را در چند سطر خلاصه كرد شخصيتى كه به گفته خودش …دیگران اجازه نخواهند داد، که کسانی مثل آن مرد، وجود داشته باشند و فهمیده بودیم،که این گونه،خیلی ها، محکوم به نابودی خواهند شد!. با خواندن چند باره شعر ” مردی با چشم های زیبا ” و تفكر در مورد جمله معروف نوشته شده روى سنگ قبر بوكوفسكى [Don’t try تلاش نكنيد] كاراكترهاى رمان “مسخ” اثر فرانتس كافكا و “بارتلبى محرر” اثر هرمان منويل نيز به ذهن مخاطبين علاقمند به ادبيات خطور خواهد كرد.


مردی با چشم های زیبا

بچّه بودیم هنوز آن روزها…
آن جا
آن حوالی
خانه ای بود عجیب
با پرده هایِ همیشه کشیده – کیپِ کیپ
ساکت – بی صدا!
و انبوهِ بامبو ها
گِردِ آن خانه
تارزان می شدیم(بی آن که جِینی در کار باشد!)
حوض بزرگی بود آن جا
با چاق و چلّه ترین ماهی قرمز هایِ ممکن
که گویی ما را می شناختند!
با دست هامان
تکّه های کوچک نان را به دهان شان می گذاشتیم
والدین مان سفارش کرده بودند
که به آن خانه نزدیک نشویم
درست به همین دلیل بود
که ما همیشه حوالی آن خانه پرسه می زدیم!!!
می خواستیم بدانیم
که آیا کسی در این خانه هست؟!
هفته ها می گذشت و گویی کسی در آن خانه نبود
روزی امّا سرانجام
از آن خانه
صدایی برخاست
صدای مردی بود که فریاد کشید: پَتیاره!
در باز شد و آن مرد بیرون آمد
با بطری ویسکی در دست راست اش
سیگار برگی به لب
سی ساله می زد
صورت تراشیده نشده
مو هایِ وحشی و ژولیده
پابرهنه
با رکابی و شلوار جین
و چشم هاش که برق می زدند
می درخشیدند گویی
گفت:
خوشتیپ ها,,, خوش می گذره؟!
بعد خندید
و به خانه بازگشت!
ما برگشتیم
به خانه هامان برگشتیم
و به او فکر کردیم
و دریافتیم
که چرا والدین مان
ما را از بودن حوالی آن خانه منع می کردند
آن ها نمی خواستند که ما مردی چون او را ببینیم
مردی قوی,
طبیعی و مسخ نشده,
با چشم هایی زیبا
والدین مان خجل بودند
از این که همچون او نیستند.
درست به همین دلیل بود
که منع مان می کردند
امّا ما برگشتیم
بارها و بارها
بامبو ها
ماهی قرمزها
آن خانه
امّا او را دیگر ندیدیم…
صدایش را هم دیگر نشنیدیم…
پرده ها
کماکان
کشیده بودند – کیپِ کیپ
ساکت – بی صدا!
بعد ها
روزی
در بازگشت از مدرسه
آن خانه را دیدیم
سوخته و فروریخته
چیزی از آن خانه باقی نمانده بود
از ستون های فرو ریخته اش هنوز
دود بلند می شد
حوض
خالی بود و سوخته
و ماهی قرمز ها
همگی
مرده بودند…
به خانه هامان برگشتیم
و با هم مشورت کردیم
و دریافتیم
که کار والدین مان بوده
والدین مان
آن خانه را سوزانده بودند…
بامبوها را…
ماهی ها را…
والدین مان
همه ی آن زیبایی را
به جُرمِ زیبایی
نابود کرده بودند!!
آن ها
ترسیده بودند
از آن مردی که چشم های زیبا داشت
ما نیز ترسیده بودیم
فهمیده بودیم
که باز هم با چنین اتفاقاتی مواجه خواهیم شد
فهمیده بودیم
که هیچ کس
تحمّل زیبایی و قدرت طبیعی را نخواهد داشت
فهمیده بودیم
که دیگران
اجازه نخواهند داد
که کسانی مثل آن مرد
وجود داشته باشند
و فهمیده بودیم
که این گونه
خیلی ها
محکوم به نابودی خواهند شد!
ترجمه : على عابدى

 

در ادامه بخوانید