احتمال باران اسیدی – مسافران مریخ

مجله فرهنگی اورسی
مجله فرهنگی اورسی
احتمال باران اسیدی بهتاش صناعی ها شمس لنگرودی

تنهایی مثل درد، هیچوقت تمام نمی‌شود. تنهایی و میل به تنها شدن، جایی در نهایت تنها شدن و رها کردن ِ همه کس و همه چیز، در زندگی ِ آدمیزاد تمام نمی‌شود. انزوا به شکلی دوست داشتنی، یکی از دارایی هایی است که از دست نمی‌شود داد. بشر تنهایی‌اش را مثل یک گوی ِ زرین، با خودش می‌برد همه‌جا. مثل یک قرار عاشقانه با خودش.

بهتاش صناعی‌ها در یادداشتی گفته ساختن ِ ” احتمال باران اسیدی” از صحبت درمورد ِ دغدغه مشترکش با مریم مقدم، بازیگر نقش مکمل فیلم، شروع شد. گفت‌و‌گویی درمورد ِ تنهایی و سرگشتگی انسان؛ یک تم با لایه‌های بسیار، لایه‌هایی چون عشق، مرگ و جاودانگی. شکی نیست که ما حتی در آمیزنده‌ترین کنش‌های انسانی، مثل ِ عاشق شدن، تنها هستیم. نفس آدمیزاد دارد عاشق می‌شود و آدمیزاد در این حس تنهای تنهاست، این خود ِ اوست که دارد حسی پیدا می‌کند که هرچقدر بنویسد، هرچقدر بِکِشد، یا بنوازدش باز نمی‌شود نصفش کرد، قسمتش کرد، فقط می‌شود امید داشت که کسی آن مقابل هست که دارد چیزی شبیه به همین را حس می‌کند.

” احتمال باران اسیدی ” مثل یک شعر ِ آبی رنگ است میان روزی خاکستری که تصمیم گرفته باشی بخشی از آن را به سالن ِ سینما بفروشی. صد دقیقه‌ی دوست‌داشتنی و به معنای کلمه “دلچسب”، بعد از این همه گم‌گشتگی، تابلوی راهنمای رنگ‌پریده‌ای به سوی خانه. بین ِ فیلم‍ پشت ِ فیلم که صفت ِ “معناگرا” را مثل وصله ناجوری روی تنشان می‌کشند، سر ِ آخر اثری باارزش و قابل دفاع.

موسیقی ِ فیلم برای بار صدم ثابت می‌کند که برای درام‌های آرام و شیرین، هم‌نشینی پیانو و ویولن سل زیباترین انتخابِ دنیاست و به طرز شگفت‌انگیزی حتی برای مخاطبین عام –که شاید نماهای طولانی و کند بودن ِ ریتم فیلم در نیمه اول آزارشان بدهد- یک فیلم ِ کُند و ساکن را مثل یک دکلمه‌ی بلند، قشنگ و خواستنی می‌کند.

2616921dddb710c1f2d42c63d63704ecbbf0729

شمس لنگرودی در این اولین تجربه سینمایی‌اش، آن قدر نقش منوچهر را روی ریتم و فضای فیلم به خوبی سوار می‌کند که باعث می‌شود که بتوان از نابازیگران حتی دفاع کرد، مثلا تصور کنید پرویز پرستویی این نقش را بازی می‌کرد، نتیجه می‌شد یک بازی درجه یک ولی ناقص. ناقص از آنجا که می‌شد فکر کرد که پرستویی چقدر شبیه ِ پرستویی ِ “امروز” است شاید، چقدر شبیه چیزی که بارها دیدیم و باز اینجا، در این مکان ِ خاص، چیزی کم دارد. و کسی بیشتر از شمس ِ لنگرودی (که شاعر ِ خیلی از به یاد ماندنی ترین عاشقانه‌های معاصر ایران است و همه ما ته دلمان می‌دانیم شاعرها چه خوب و چه زیبا زندگی می‌کنند، حتی زندگی ِ آدم دیگری را روی پرده) بی شک نمی‌توانست نقش منوچهر رهنما، این پیرمرد ِ بکر ِمودب را بازی کند، پیرمردی که بازنشسته دخانیات است ولی نمی‌داند ماری‌جوانا چیست، و وقتی جوان ِ کارمند هتل قانعش می‌کند که بکشد، حالش به هم می‌خورد و با وقار ِ کامل نعشه می‌شود،آن‌قدر بکر است که می‌پرسد : “روی مریخ تنها نیستی؟ تا آخر عمر تنهایی سخت نیست؟” ، که حواسش هست مهره‌های رنگی، دور ِ مچ ِ دختر فراری توی هتل زیبا هستند، که با خجالت تعریف می‌کند: ” یه دختری بود توی کوچه‌ی ما، ته کوچه‌ی ما…” ، مثال انسانی ِ این که تنهایی به وجود نمی‌آید و از بین نمی‌رود، بلکه از انسانی به انسان دیگر منتقل می‌شود.مثل یک قاب ِ سفید که ناگهان بعد از شصت سال برمی‌خورد به دو قلم‌موی به شدت رنگی، حاصلش می‌شود یکی از بهترین آثار سینما در مورد انسان. درمورد ِ آرام آرام رنگ گرفتن، درمورد ِ بالاخره باریدن ِ باران بعد از انتظاری طولانی، احتمال باران اسیدی، نمایش ِ شاعرانه‌ی این شیرین‌ترین تجربه انسانی است : باز کردن ِ در، راه دادن ِ رنگ آدم‌ها به قاب ِ سفیدی که هستیم. بالاخره رسیدن ِ باران، حتی باران اسیدی

در ادامه بخوانید