آدم پوچ – بازخوانی محسن نامجو

مجله فرهنگی اورسی

موزیک‌ویدئوی محسن نامجو؛ «آدم پوچ» از آلبوم «از پوست نارنگی مدد». همراه با آدم پوچ که بازخوانی یکی از ترانه‌های ابراهیم منصفی‌ست، نامه‌ی او به خواهرش را می‌خوانیم.

[button color=”red” size=”small” link=”https://owrsi.com/tag/ابراهیم-منصفی/” icon=”” target=”true”]ابراهیم منصفی[/button]

خواهر عزیزم سلام
هر چند ممکن است برایتان تعجّب آور و غیره منتظره باشد اینکه می بینید از جانب من نامه ای بدستتان میرسد . البته علـّـتش روشن است و آنهم بدین خاطر است که من هیچگاه و در هیچ وضعـیـّـتی توان و حوصله و نای نوشتن ندارم و شاید بهمین سبب باشد که در فکر خیلی ها و از جمله افراد خانواده ام ( اگر متعلق به خانواده ای باشم ؟ ) به آدمی خشک و بی عاطفه و بی خیال و تا حـّدی هم منفور و بد تبدیل شده ام و مدتیست که دیگر هیچکس نسبت به من آن لطف و مرحمت ها و عنایت و محبت سابق را ندارد و تقریبا” بیشتر از همیشه مردی تنها مانده ام و مردم گرم تحلیل و احیانا” بهبود بخشیدن به وضع آشفته و بیسامان خودم است و کمتر فرصت توجه و نگاه کردن به جریانات و اوضاع و احوال بیرون و حول و حوش ِ خودم را پیدا میکنم . اصولا” از خوب نگریستن و حقایق را دیدن بازمانده ام . گفتم که بیشتر سر در گریبان پاره ی خویش دارم و بدردهای فراوان خود مشغول هر چند که این حال . ممکن است خودخواهی باشد ! و به تعبیری دیگر ” بی تفاوتی “!
بهرحال در باره ی کسی مثل من یکطرفه و ظالمانه قضاوت کردن ، چندان هم درست و منصفانه نیست و بهتر اینکه از ” من ” بگذرم و به ما و شما و زندگی بپردازم . زندگی ! با چهره ها و معانی و جنبه های متفاوت و رنگارنگش – بلی :
خواهرم ! شاید یکزمانی و یکروزی بدانی و باور کنی که این زندگی لعنتی با برادر تو چه ها که نکرد و چه مصیبت ها که نصیبش ننمود ! باری ، جای ِ هیچ گله و شکایت و ناله ای باقی نیست . بقول نیما ، بزرگمرد ِ شعر امروز ما که گفته بود :
که تواند مرا دوست دارد؟
و اندر آن بهره ی خود بجوید
کس نچیند گـُلی که نبوید؟
عشق ِ بی حـظ ّ و حاصل خیالی ست !
آری هنگامیکه احساسات و عواطف و روح ِ بزرگ ِ آدمی ، مثل یک کالای مصنوعی معامله میشود و آنگاه که معیار تمام ِ ارزشهای انسانی ، دارائی و توان ِ مادّی و مالی آدم است راستی دیگر چه جائی و چه منزلتی برای آدمیـّت و آدمی میماند؟
« هیــــــچ » یک هیچ ِ گــُنده و زشت !
و آن سال های خوب و قشنگ که « ابرام » جوان و خواستنی بود کدام قلب ِ افسانه ئی و مهربانی توانست دوستش بدارد؟
و چه کسی بدون تـّوجه به منافع شخصی و فردی خود حتی برای یکبار هم که میشد ، آن شاعرک پـُرشور و لبالب از نیاز را تنها به لبخندی واقعی و سلامی راستین دعوت نمود ؟ هیچکس و بدینسان است که کسی میمیرد و کسی میماند . آنکس که مـُرد هنوزکـَـفـَنـَش خشک نشده و هنوز خاطرات شیرین زندگانی و ایــّام شادمانیش فراموش نگشته حجله گاه و پناهگاه و مسکنش را فقط محض چندین و چند تومان ناقابل کرایه میدهند و همسر و پسرکش را مثل غریبه هائی ناشناس بیرون می رانند – الله !!! چه حکایتی ؟ چه جنایتی !
شاید منظورم از این حکایت را خوب بفهمی ! آخر این مـُرده ی آشنا جز همان درویش خوب و انسان و همان تکیه گاه بازیاران و …… کسی دیگر نیست ؟ میدانی اطاق او را بکرایه داده اند ؟
من این را خواب دیده ام و یقین دارم.
قربانت رامی – منصف

  • منبع وبسایت [button color=”red” size=”small” link=”http://rami.ir/fa/letters/nameye-rami-be-khaharash/” icon=”” target=”true”]ابراهیم منصفی[/button]
در ادامه بخوانید